در حاشیه غلط ننویسیم 2

استاندارد

امّی: در مورد این واژه نوشته اند: بر وزن “سنّی”و به معنی ناتوان از خواندن و نوشتن…بعضی این کلمه را به صورت عمی می نویسند و غلط است.

* فرهنگ دشواریهای زبان فارسی جای غلط های فاحش و بدیهی و کم رواجی مثل عمی نیست. آدم باید خیلی امی ، بلکه  بی سوات (!) باشد که امی را عمی بنویسد. بهتر بود به غلط های شایع تر که بحمدالله ! کم نیستند توجه می شد.

بها دادن: نوشته اند: بها دادن در فارسی هرگز به معنی “اهمیت دادن” نبوده است. جمله هایی مانند :” ما به تکامل تاریخی بشر بها می دهیم” و …که این روزها فراوان شنیده می شود تقریبا بی معنی است.در سالهای اخیر ترکیبات غلط دیگری نیز از روی بها دادن ساخته اند ، مانند: پر بها دادن و کم بها دادن. مثلا می گویند : “هنرمندان به ابداع و ابتکار پر بها می دهند.”

* بها دادن به معنی اهمیت دادن در آثار قدما دیده شده و نمی تواند بی معنی باشد. در فرهنگ مصطلحات الشعرا (تالیف در حدود ۱۱۴۹ ه ق )تعبیر به چیزی بها دادن ، در معنی قدر و مقدار گذاشتن ثبت شده و در ذیل آن به ابیات دو تن از شاعران آن روزگار یعنی مومن استرآبادی و سعید اشرف اشاره رفته است:

پُر بهایی مده به مهر رقیب
قیمت طاعت ریا معلوم

چنان در آدمیت بود استاد
که بر چیزی بهای خود نمی داد

بی تفاوت: نویسنده گرامی  استعمال بی تفاوت به معنی بی اعتنا و بی علاقه و بی توجه و لاقید و…را غلط می دانند و عقیده دارند که این تعبیر ، بر اثر گرته برداری از اصطلاحات فرانسوی و انگلیسی  در نیم قرن اخیر کم و بیش در رسانه ها متداول شده است.

* اصل سخن مولف محترم درست است ، اما باید توجه داشت که بی تفاوت به همین معنی در شعر و نثر قدما نیز سابقه دارد. محتشم کاشانی سروده است:

تفاوتها شدی در عزّت و بی عزّتی پیدا
اگر آن بی تفاوت، یار از اغیار دانستی

و در منثورات همین شاعر آمده است:”دگر باره از این بی تفاوتی و ناپروایی که نسبت به حال سابق او تفاوت بی نهایت داشت، …”

پزشک: نوشته اند: این واژه با “ک” نوشته می شود و نه “گ”. غالبا آن را به صورت پزشگ می نویسند و غلط است.

* خوب است عزیزان خواننده خودشان در مورد این فقره قضاوت کنند. ما که کمتر دیده ایم حتی افراد کم سواد پزشک را پزشگ و زرشک را زرشگ بنویسند![مولف محترم نظیر  این مورد را در باره  زرشک و کلماتی مثل  اشک هم متذکر شده اند.]

تقدیر: مولف گرامی در این بخش ،ضمن برشمردن معانی قاموسی تقدیر از قبیل “اندازه گرفتن” و “سرنوشت و قضا و قدر” یادآور شده اند که تقدیر در عربی یا فارسی مطلقا به معنی “قدردانی”به کار نرفته است و بنابر این استعمال تقدیر کردن به جای قدردانی کردن صحیح نیست…

* اما ما چه کار کنیم که با چشم خودمان دیده ایم در بالای یک لوح تقدیر که از طرف دربار سعودی صادر شده بود با خط خوش  جلی نوشته بودند: “لوحة تقدیریة“! به هر حال ما که نباید از خادم الحرمین الشریفین عرب تر باشیم!

مرد سال!

استاندارد

مجله تایم که هر سال یکی از شخصیتهای جهانی را به عنوان مرد سال معرفی می کرد ، حسب آنچه در خبرگزاریها آمده ، امسال از این کار شانه خالی کرد . ما با آنکه در عالم سیاست و دیپلماسی – مثل سایر امور – پیاده و بی اطلاع هستیم ، به بهانه محکوم کردن این اقدام غیر مطبوعاتی و غیر حرفه ای چند بیتی به طنز سرودیم ، اما چون مطمئن بودیم که مجله مزبور به واسطه فشار لابی نامردان ، حاضر به چاپ آنها نخواهد شد ،ابیات مزبور را –  با مقداری حذف و دخل و تصرف! –  در همین جا منتشر می کنیم.

امسال مرد سال نشد پیدا
جز مرد قیل و قال نشد پیدا

خورشید بی زوال جوانمردی
در سایهّ زوال نشد پیدا

مردی چنان که می طلبی ،حتی
در عالم خیال نشد پیدا

در سطرهای دفتر ناممکن
این معنی مُحال نشد پیدا

حتّی جوانه ای ز جوانمردی
بر این درخت کال نشد پیدا

در گرگ و میش وحشی نا اهلان
شیر نر از شغال نشد پیدا

نامرد سال تا که بخواهی هست
یک مرد اهل حال نشد پیدا

در سفره های بستهّ نامردان
یک لقمهّ حلال نشد پیدا

یک تکه نان برای تهیدستان
در سطل آشغال نشد پیدا

جز روسیاهی از پی فصلی سرد
بر چهرهّ زغال نشد پیدا

در جستجوی آب گل آلودیم
چون چشمهّ زلال نشد پیدا

یک مرد روز و هفته به دست آرید
حالا که مرد سال نشد پیدا!

در حاشیه غلط ننویسیم 1

استاندارد

کتاب ارزشمند غلط ننویسیم از زمان انتشار (۱۳۶۶) تا کنون ، مورد توجه اهل فضل و بویژه اصحاب ویرایش قرار گرفته و تا به حال ضمن چاپهای متعدد ، نسخه های پرشماری – در حدود دهها هزار جلد – از آن به فروش رسیده است. غلط ننویسیم از همان آغاز با نقدهای متعددی روبه رو شد و شمار زیادی از زبان شناسان و ادیبان روزگار بر آن حاشیه و تعلیقه نوشتند.این کتاب ، اینک با گذشت نزدیک به دو دهه از انتشار آن ، همچنان یک اثر بالینی برای ویراستاران و نویسندگان به شمار می آید و هیچ ویراستاری نیست که از آن بی نیاز باشد.غلط ننویسیم، کمابیش یک متن آموزشی نیز محسوب می شود و کم نیستند استادانی که آن را به عنوان یک متن درسی به شاگردان خویش معرفی می کنند.

ویژگیهایی که به عرض رسید ، در کنار تحولاتی که در طی دو دهه در زبان فارسی رخ داده ، اقتضا می کند که مولف محترم ، جناب استاد ابوالحسن نجفی ، بار دیگر به چشم تامل در این اثر ارزشمند خویش بنگرند و چاپهای بعدی را با تجدید نظرهای تازه ای به بازار عرضه کنند. آنچه در پی می آید ، تاملاتی است در باب برخی از بخشهای کتاب که می تواند از جنس بلفضولیهای یک دانشجوی ساده ادبیات تلقی شود و هیچ نصیبی از صحت نداشته باشد.

آباد/آبادان: این دو واژه را همگون و دارای هویت دستوری یکسان دانسته اند و عقیده دارند که به عنوان صفت می توان آنها را ، چه در معنای حقیقی و چه به معنای مجازی ، به جای یکدیگر به کار برد.

* طبق قاعده بلاغی “کثرة المبانی تدلّ علی کثرة المعانی” واژه هایی که طولانی ترند ، معنا را با مبالغه بیشتری می رسانند. لذا “آبادان” دلالت بیشتری بر آبادی دارد و به عنوان مثال یک ده معمولی را می توان آباد خواند ولی به راحتی نمی توان آن را آبادان گفت.

آبدیده/ آبداده: معتقدند که ترکیب” فولاد آبدیده” که مجازا به معنی ” در کوره حوادث پرورده و ورزیده” به کار رفته ، در سالهای اخیر ، ظاهرا پس از انتشار کتابی با عنوان چگونه فولاد آبدیده شد رایج شده و غلط است و در فارسی فصیح بهتر است که به جای آن فولاد آبداده یا فولاد آبدار گفته شود.

*منظور استاد از “سالهای اخیر” آشکار نیست. کتابی که نام برده اند اثری است در زمینه حوادث انقلاب روسیه که تاریخ چاپ نخست آن در ایران معلوم نیست ، اما چاپهای بعدی آن، پس از سال ۵۷ صورت گرفته است. با این همه، این تعبیر- دست کم – از اوایل دهه چهل رسما وارد زبان شعر و ادبیات شده و سیاوش کسرایی در شعری که در سال ۱۳۴۱ منتشر کرده سروده است:” بر شعله ها نهاد و تنم آبدیده کرد“. قطعا اگر این تعبیر از سالها قبل در عرف و زبان رواج نیافته بود ، کسرایی آن را در شعر خود به کار نمی برد.

آزاد/ آزاده: نوشته اند: این دو واژه همگون اند و در جمله ارزش یکسان دارند و به عنوان صفت می توانند جانشین یکدیگر شوند.

* نمی دانم با این حساب به جای تعبیر “بازار آزاد” می توان تعبیر “بازار آزاده” را به کار برد یا نه؟!

اسلحه:نوشته اند : این کلمه جمع است…و گاهی آن را به “ها” جمع بسته اند. چون اسلحه ها امروز کم و بیش در تداول به کار می رود نمی توان آن را مردود دانست. با این همه بهتر است که به جای آن سلاحها گفته شود.

*نکته ای که فرموده اند قابل قبول به نظر می رسد ، ولی معلوم نیست چرا در دو صفحه بعد در مورد تعبیر “اشعه ها” حکم صریح به نادرستی آن داده اند و به جای آن شعاعها یا پرتوها را توصیه کرده اند؟ مگر این دو واژه چه فرقی با هم دارند!؟

امّا: بر آن اند که این حرف ربط ، مانند دیگر حروف ربط باید در آغاز جمله بیاید ، لذا عبارت :” او زودتر از وقت به مدرسه آمد ، در  ِ مدرسه امّا هنوز بسته بود.”را خلاف سنت زبان فارسی دانسته اند که باید از آن احتراز کرد و گفت:”…امّا در  ِ مدرسه بسته بود”. به عقیده ایشان این نحو کاربرد امّا تخم لقّی است که شاملو، بر اساس ضرورت شعری در دهان مردم شکسته است. آنجا که می گوید:” من امّا هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام/ من امّا راه بر مرد رباخواری نبسته ام/ من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام”

*فارغ از اینکه این نحوه کاربرد امّا در شعر نیما هم پیشینه دارد و احتمالا شاملو به تقلید از نیما آن را آورده است ، باید عرض کنیم که این شیوه در زبان فارسی سابقه ای طولانی دارد. محتشم کاشانی چند قرن پیش سروده است:

دل امّا داستانی گوش می کرد
که از کیفیتم مدهوش می کرد

علاوه بر این برخی از شاعران قدیم امّا را در ردیف شعر خود آورده اند که اگر حمل بر ضرورت شعری نشود ، یادآور همین کاربرد است. رفیق اصفهانی ، از شاعران عصر صفوی ، سروده است:

به درد دوری و داغ جدایی چند گه خواهم
شکیب و صبر گیرم پیش ، کو صبر و شکیب امّا…

ادامه دارد…

یادی از مرحوم مهرداد اوستا

استاندارد

غزل پیشین که تفننی بود در وزن قصیده ، خاطره انسان بزرگواری را در من زنده کرد که چند سالی است  تا رخ در نقاب خاک نهفته است. مرحوم مهرداد اوستا(۱۳۰۸-۱۳۷۰) از فاضل ترین و دوست داشتنی ترین و متواضع ترین استادان و سخنوران ادب فارسی در روزگار ما بود.او در عین حال  که قصاید شکوهمندش پهلو به پهلوی چکامه های درجه اول زبان فارسی می زد ، خداوندگار نثری دلاویز و متفاوت بود که باید آن را به نام وی شیوه و “نثر اوستایی” بنامیم. سالها پیش، برخی از آثار این استاد بزرگ ، مثل حماسه آرش و از امروز تا هرگز و پالیزبان و کتاب خواندنی تیرانای او با ویرایش این حقیر منتشر شده است.با تقدیم قصیده ای از مرحوم مهرداد اوستا به روان مینوی وی درود می فرستیم:

چون برآرم ز دل سوخته آوا من
زار نالم که دریغا ، که دریغا من

خود ندانم که مرا وایه بود یا نی
کس نپرسید که دارم چه تمنا من

گاه ز آوارگی و درد همی گردم
گردبادی یله در دامن صحرا من

گه فرو می برم از اندُه و نومیدی
سر به زیر پر اندیشه چو عنقا من

یا به کردار یکی نالهّ سرگردان
می سپارم ره این گمشده بیدا من

باز واپس نگرم خسته و فرسوده
سایه ای بینم ، همراه شده با من

تا ز جان من فرسوده چه می خواهد
این به خون برده ، بدین خیرگی ام دامن!؟

زی کجا پویی و آهنگِ که را داری
ها  من -ای سایهّ سرگشتهّ من- ها من!؟

کیستم ؟ خسته نگاهی همه نومیدی
باز نایافته اسرار جهان را من

بر لبی پرسشی آسیمه سرم، و آن گاه
بازنشنیده بجز پاسخ بی جا من

باز با شهپر اندیشه برافرازم
بال بر کنگرهّ گنبد مینا من

باز با کشّی و تابندگی آویزم
همچو ناهید به دامان ثریا من

مه برآورده سپهرانه یکی خرگه
شب فرو هِشته پَرندینه یکی دامن

همه آسوده ز طوفان بلا ، و آن گاه
چنگ در دامن طوفان زده تنها من

هر نفس همچو یکی نای برون آرم
از دل خستهّ سودا زده آوا من

                   ***

به خواندن ادامه دهید

گمشده

استاندارد

 

زورقی گمشده بی ساحل و دریا من
بی تو لبریز دریغایم و دردا  من

هیچ کس نیست در این بی تویی خاموش
تا هماواز شود با من ، حتی من

آه از آن شب که در آیینهّ رویاها
جلوه کردی و پُر از بهتِ تماشا من

آمدی، پیرهنت باغ شکوفایی
عطر گلهای اساطیری در دامن

آن چنان جلوه نمودی که ندانستم
آن که پیداست در آیینه تویی یا من؟

ای من ِ گمشده ، ای خوب اهورایی
جلوه کن باز در آیینه بیا با من

لذت سوختن از عشق حرامم باد
نیستم لایق این درد خدایا من

مضامین گمشده 9

استاندارد

نویسندگان کتابهای تاریخ ادبیات معمولا نظر خوشی به ادبیات دوره صفوی و به اصطلاح شعر سبک هندی ندارند. “دوران رکود و رخوت شعر” ، “روزگار ابتذال زبان” و “دوره بی توجهی به شعر” و …تعبیراتی است که به شکل “نرخ شاه عباسی” در مورد این دوره به کار می رود!

اما اگر به تذکره های موجود نگاهی بیفکنیم می توانیم از حیث تعداد ، فقط در تذکره نصرآبادی با نام و شعر نزدیک به یک هزار شاعر ایرانی این دوره  آشنا شویم که بسیاری از آنها دیوانهای بزرگ داشته اند. در میان شاعران این دوران ، شاپور تهرانی حدود ۱۰۰۰۰بیت ، شفایی بیش از ۱۵۰۰۰ بیت ، اسیر شهرستانی نزدیک به ۲۰۰۰۰بیت و سالک قزوینی در حدود ۳۰۰۰۰بیت و وحید قزوینی بیش از ۹۰۰۰۰بیت سروده اند. دو شاعر بسیار شاخص این دوران، یعنی صائب و بیدل ، دیوانهایی پرحجم دارند که تنها دیوان صائب  بیش از ۷۰۰۰ غزل  را دربر می گیرد! با افزودن شاعران پارسیگوی هند و آثار آنان ، کارنامه شعر این دوره از لحاظ کمّی بسی بیشتر از مجموعه شاعران و دیوان و دستکهای برجای مانده از هزار سال شعر فارسی برآورد می شود!

از لحاظ کیفی نیز ، اگر بیرون از معیار و سلیقه پیروان سبک بازگشت و بنیانگذاران دانشکده های ادبیات که اکثرا از منظر شعر خراسانی به دنیای ادبیات می نگریستند و برخی از آنها حتی سعدی را هم به شاعری قبول نداشتند ، بنگریم ، شعر این دوره دارای ارزشهای مخصوص به خود است. تلاش سخنوران این دوره برای یافتن و سرودن مضامین بکر و باریک ، قطعا کوششی بوده است برای گریز از ابتذال و تکاپو برای نوآوری در فضای شعر که باید مایه تحسین و تقدیر باشد ، نه دستمایه طعن و تعریض!

در بستر ادبیات ما همواره دو جریان پویا وجود داشته است: ادبیات رسمی و به اصطلاح درباری و ادبیات مردمی که شاعران گمنامی از میان توده های مردم آفریننده آن بوده اند. متاسفانه همیشه آنچه مجال ثبت و ماندگاری نمی یافت ، قسم دوم بود! در دوران مورد بحث، برای نخستین بار شعر شاعران معمولی کوچه و بازار که از قهوه خانه ها و محافل ادبی غیر درباری برخاسته بودند ، مجال ماندگاری یافت و به شکل ابیات سائر در زبان مردم و تذکره ها باقی ماند.

                                                              ***

اما ابیاتی از قاسم مشهدی ، از شاعران قرن یازدهم هجری که او را به نام “قاسم دیوانه”نیز می شناخته اند:

به گوش بحر ، حرف لذت لب تشنگی گفتم
تپیدنهای دل بیرون فکند از آب ماهی را

هر کسی را در مقام خویش می باید گذاشت
صورت منصور را بر دار می باید کشید!

گوش را هوش شنیدن نبوَد ، کاش کسی
از لبت شهد سخن را به مکیدن گیرد!

چون ز صحرای غمت باد جنون برخیزد
گل پیراهن ما رنگ دریدن گیرد

اشک و آهم گر غبارآلود آید دور نیست
یاد طفلی در دل من خاکبازی می کند!

قرب تو را دلیل همین بس بوَد که من
افتاده ام به یاد تو هر جا نشسته ام!

کردم سفید دیده خود را در انتظار
شاید که در دلم شب مهتاب بگذری

سرخی چهرهّ من از دگری ست
عکس در خون فتاده را مانم!

دشواریهای دیوان خاقانی 5

استاندارد

نقدی بر کتاب

گزارش دشواریهای دیوان خاقانی

نوشته دکتر میر جلال الدین کزازی

ص 730 :
حديث نقل اول حـــرف و كــون صفـــر برجــايش / چو گفتم در دگر خدمت ، كنـــون گفتن چه  مي بايد ؟

نوشته اند : « خواست خاقاني از كون صفر روشن نيست . او آشكار داشته است كه در   سروده اي ديگر ، پيشتر ، از « اول حرف » و « كون صفر » سخن گفته است ، اما در ديوان او نشاني از اين سخن يافته نيست . شايد او از صفر نقطه واژة « كن » را خواسته است ، به همان سان كه در باورشناسي اسلامي ، جهان با « كن » آغاز گرفته است ، صفر نيز نخستين است از شمارها ، در نمادشناسي كهن ، صفر يا نقطه رمز هستي است ، از پيوند نقطه ها ، خطها و از پيوند خطها سطح ها و از پيوند سطح ها پيكره ها و ريخت هاي گوناگون جهان پديد مي آيد ؛ نيز نقطه ها به شيوه هايي گوناگون در كنارهم     مي نشستند و حرف هاي الفبا را پديد مي آورند و از آن حرفها ، واژگان و جمله ها و نوشته ها و كتابها پديدار مي شود … . »

  نويسنده در ادامه ، بحث نسبتاً دراز دامني را پيرامون سخن منسوب به علي (ع) : « منم آن نقطة زيرِ با » ذكر مي كند و مي نويسد : « به همان سان كه همة شمارها از صفر آغاز گرفته اند ، بنياد شمارها بر صفر است ، پايه واژگان نيز بر نقطه است » و در پايان ، بحث خود را با آوردن ابياتي از شيخ شبستر كه « ز احمد تا احد يك ميم فرق است … » به سامان مي رسانند .

همه آنچه مؤلّف محترم در اين باب آورده اند نغز و خواندني است ، اما متاسفانه ربط زيادي به بيت خاقاني ندارد ؛ ضمن اينكه در بخش هايي از آنچه فرموده اند ، مي توان مناقشه كرد :

1 ـ اينكه فرموده اند : « مراد خاقاني از كُون صفر روشن نيست » ، درست است ، اما علت اين ابهام جز اين نيست كه ايشان بخشي از يك تعبير را به صورت گسيخته نقل كرده اند و هر تعبيري كه اين گونه نقل شود ، بي معناست . مراد خاقاني از « نقل اول حرف » انتقال حرف اولِ اَبجد ( = معادل يك ) از رتبة يكان به دهگان است . در اين موقع صفر جايگزين يك در رتبة آحاد مي گردد . خاقاني از اين قاعدة رياضي با تعبير « نقل حرف اول و كون صفر برجاي آن » ياد كرده است .

2 ـ اينكه فرموده اند : « او آشكار داشته كه در سروده اي ديگر ، پيشتر ، از اول حرف و كون صفر سخن گفته ، اما در ديوان او نشاني از اين سخن يافته نيست » واقعيت ندارد. اشاره خاقاني به ابياتي است كه در صفحة 754 ديوان آمده است :

گــر به نـــاگه ز وطن كردي نقل
بيش يـــــابي ز زمانه حسنــات

آن نبينــــي كـه يكي ده گــــردد
چون زآحـــــاد رسد در عشرات

و آن كه جاي تو گرفته است آنجا
هيچ كس دانمش ازروي صفــــات

كه الف چـون بشد از منـــزل يك
صفـــــر بر جــاي الف كرد ثبات

با تأمل در اين ابيات ، مضمون واقعي بيت مورد بحث كاملاً آشكار مي شود و ديگر نيازي به توجيهات و تفسيرات نقطوي و حروفي نيست !

تركيب بندي كه بيتي از آن در اين سنجش مورد بحث قرار گرفت و قطعة صفحه 754 هر دو در ستايش     « شيخ الشّيوخ ناصرالّدين ابراهيمِ باكويي » از رجال دين و دانش در روزگار خاقاني و از ياران او سروده شده اند . اشارة تاريخي اين ابيات ، بيانگر حوادث و مشكلاتي است كه در آن روزگار براي ناصرالّدين ابراهيم پيش آمده بود و به تبعيد وي از گنجه منجر گشت . گويا در آن دوره شخصي ديگر جايگزين ممدوح خاقاني شده و منصب او را به عهده گرفته بوده است . خاقاني از اين شخص به تعريض و طعن ياد مي كند و او را به عنوان « هيچ كس » و « صفر » كه جـــايگزين يك شده مورد خطاب قرار مي دهد .

به عقيدة خاقاني اين انتقال ، نه تنها رتبة ممدوح را نكاسته ، بلكه او را مانند « يك » از رتبة آحاد به عشرات نقل كرده و ترفيع بخشيده است . ضمن اينكه صفري كه جايگزين وي در رتبة آحاد شده ، يعني رقيب ممدوح ، در واقع هيچ اعتباري كسب نكرده است .

۳ ـ اينكه فرموده اند : « صفر نيز نخستين است در شمارها » به معني اينكه صفر ، « عددِ پايه » است و همة اعداد از آن نشأت گرفته اند ، ممكن است ديدگاه جمعي از فلاسفة رياضي باشد ، اما گويا مطابق با نظر خاقاني نيست ، و طبعاً از اين نظريه در شرح سخنان او نمي توان  سود جست . خاقاني در صفحه 815 ديوان اصل عدد را الف ( = يك ) دانسته است، نه صفر  :

الف بر ز اعــداد مرقــوم بيني
كه اعداد فرعند و او اصل والا

ضمناً چون مؤلّف گرامي نامي از شيخ شبستر برده اند ، بد نيست به اين بيت از ديباچة گلشن راز ، اشاره كنيم كه نشان مي دهد شبستري نيز اصل عدد را يك مي دانسته است :

جهــان را ديد امر ، اعتبــاري
چو واحد در همه اعداد ساري

ص 738 :
بُستان دولت كشورش ، دردست صلّت گسترش / شمشير صولت پرورش ، ابري كه بستان پرورد

نوشته اند : « صَلَّت در معني باران اندك و پراكنده است كه در بيت در معني مطلق باران به كار رفته است . »

« صلّت » مي تواند صورتي از « صِلَت » ـ بدون تشديد ـ باشد كه همان بخشش و صلة معروف است . اين واژه در اين بيت نيز با تشديد آمده است :

بمُرد مردمي آخر كه صلّت چو مني
كم از قراضه معلول قلب كردار است
] خاقاني ، ص 843 [   

ص 768 :
كه الف چون بشد از منزل يك / صفر برجاي الف كرد ثَبات

نوشته اند: « منزل يك كناية ايماست از بارة بره كه نخستين است از دوازدهگان . پايه پندار شناسي بر زبان رمزي اختر شناسان نهاده شده است كه برجها را با حروف «ابجد» مي نامند، اما به جاي الف كه نخستين حرف از ابجد است ، صفر مي نهند و برج حمل را صفر مي نامند.»

  گزارش مؤلّف محترم با ابيات قبل و بعد سازگار نيست و معناي دلنشين و نغزي از آن حــاصل نمي شود . قبلاً ، ضمن بحث دربارة بيت صفحه730 درمورد اين بيت سخن گفتيم .

 

ص 781 :
اي جمال الّدين ، چو اصفهود نماند / حصنِ شندان و ارجوان بدرود باد !

نوشته اند : « اين دو دژ كه مي بايد در طبرستان ، سرزمين اسپهبد ليالواشير جاي مي داشته اند، شناخته نيامدند. دهستاني در قاين به نام شندان هست كه گمان نمي رود همان باشد كه خاقاني در اين بيت از آن ياد كرده است .

  خاقاني در يكي از قصايد عربي خويش در پايان ديوان ، به تفصيل قلعة شندان را وصف كرده است، ] خاقاني ص 956 [كندلي هريسچي ، اين حصار را در اطراف مراغه نشاني داده و به يكي از رجال اين ناحيه يعني « عبدالقادر شنداني مراغه اي » اشاره كرده است . ]كندلي هريسچي، ص 395 [

ص 821 :

كاووس در فراق سياوش به اشك خون / با لشكري چه كرد به تنها ؟ من آن كنم .

نوشته اند : « بر من روشن نشد كه خاقاني  از كدامين رفتار كاووس سخن گفته است . در شاهنامه نشاني از آنچه كاووس ، در دوري از سياوش . به تنهايي با لشكري كرده است ، نيست … . »

 «به تنها » قيد « چه كرد » نيست ، بلكه قيد « كنم » است . بدين ترتيب ، علامت سؤال مي بايد بعد از« چه كرد » بيايد تا مفهوم بيت واضح شود، به اين ترتيب : «با لشكري چه كرد؟ به تنها من آن كنم » منظور خاقاني اين است : من به تنهايي ، چندان كه كاووس و لشكريانش در سوگ سياووش خون گريستند ، در فراق تو خواهم گريست .

شاهنامه سوگواري كاووس و لشكريانش را اين گونه بيان كرده است :

چو اين گفته بشنيد كاووس شاه                 سرتـــاجدارش نگون شد زگاه

به برجـــامه بدريد و رخ را بكند                     به خـــاك انـدرآمد ز تخت بلند

برفتند بـــــا مويــه ايـرانيــــان                       برآن سوگ بسته به زاري ميان

همه ديده پرخون و رخساره زرد                   روان از سياوش پراز بـاد سرد

چو طوس و چو گودرز و گيو دلير                   چو شاپور و فرهاد و بهرام شير

همه جــامه كرده كبود و سيــــاه                  همه خــاك بر سـر به جاي كلاه

ص 851 :
اَقبلتَ علي وصلي و اَحتلت بهجراني / اَين الَقَدم الاولي ، اَين النظَر الثّاني ؟   

 نوشته اند : « به پيوند و وصالم روي آوردي و در درد دوري به نزدم آمدي ، كجاست گام نخستين ؟ كجاست نگاه دوم ؟ »

  ترجمه درست اين است : نخست به وصالم روي آوري ، سپس با نيرنگ به فراقم دچار ساختي ، گامِ نخستين كجا و تدبير دوم كجا ؟!توضيح اينكه « اَحتَلت » از ريشة « حيل » به معني نيرنگ باختن است و « نگاه » ترجمة « نظره» است نه «نظر» . نظر به معني تأمل و تدبير و انديشه مي آيد .

فهرست مآخذ :

ابوبكر عتيق نيشابوري ، قصص قرآن مجيد ، چاپ يحيي مهدوي ، تهران ، خوارزمي ، چاپ دوم ، 1365 .اسدي طوسي ، گرشاسبنامه ، چاپ حبيب يغمايي ، تهران ، بروخيم ، 1317.
خاقاني ، ديوان خاقاني شرواني ، به كوشش  سيّد ضياء الدين سجّادي ، تهران ، انتشارات زوار ، چاپ چهارم ، 1373 .
 منشآت خاقاني ، چاپ محمد روشن ، تهران ، كتاب فرزان ، چاپ دوم ، 1362 .
سجادي ،  سيد جعفر ، فرهنگ علوم فلسفي و كلامي ، تهران ، امير كبير ، چاپ اول ، 1375 .
دايره المعارف بزرگ اسلامي، تهران ، مركز دايره المعارف بررگ اسلامي، چاپ دوم ،1377 .
سجادي ،  سيّد ضياء الدين ، فرهنگ لغات و تعبيرات ، شرح اعلام و مشكلات ديوان خاقاني شرواني ، تهران ، انتشارات زوّار ، چاپ اول ، 1374 .
سعدي ، كليات سعدي ، بر اساس نسخة فروغي ، تهران ، سوره ، چاپ اول ، 1377 .
عماد فقيه كرماني ، ديوان قصايد و غزليّات عماد كرماني ، چاپ ركن الّدين همايون فرّخ ، تهران ، ابن سينا ، 1348.
فردوسي ، شاهنامة فردوسي ، چاپ ژول مول ، تهران ، انتشارات آموزش انقلاب اسلامي ، چاپ پنجم ، 1370 .
فروزان فر ، بديع الزمان ، احاديث مثنوي ، تهران ، امير كبير ، چاپ پنجم ، 1370 .
كتاب مقدس ، ترجمة فاضل خان همداني ، ويليام گلن ، هنري مرتن ، تهران ، اساطير ، چاپ اول ، 1380 .كزّازي ،  مير جلال الّدين ، گزارش دشواريهاي ديوان خاقاني ، تهران ، نشر مركز ، چاپ اول ، 1378 .
كندلي هريسچي ، غفّار ، خاقاني شرواني ، حيات ، زمان و محيط او ، ترجمة مير هدايت حصاري ، تهران ، مركز نشر دانشگاهي ، چاپ اول ، 1374 .
معين ،  محمد . حواشي دكتر محمد معين بر اشعار خاقاني شرواني ، به كوشش دكتر سيّد ضياء الّدين سجادي ، تهران ، انتشاراتي پاژنگ ، چاپ دوم ، 1369 .
مولانا ، مثنوي معنوي ، چاپ نيكلسون ، تهران ، مولي ، 1360 .
ناصر خسرو قبادياني ، سفر نامه ، چاپ دكتر محمد دبير سياقي ، تهران ، زوّار ، چاپ سوّم، 1378 .نظامي گنجه اي ، اقبال نامه ، چاپ وحيد دستگردي ، تهران ، سوره ، چاپ اول ، 1378 .
ياحقي ،  محمد جعفر ، فرهنگ اساطير و اشارات داستاني در ادبيات فارسي ، تهران ،سروش،۱۳۷۵

صدام در دوزخ!

استاندارد

 

شنیدم که صدام شوم پلید
در اعماق دوزخ چو منزل گزید

گروهی ز خونخوارگان جهان
از آن جمله چنگیز و شمر و یزید

در اطراف او جمله گرد آمدند
که ای از تو هر قاتلی روسپید

به نزد تو ما لُنگ افکنده ایم
تویی میر و ما جمله عبد و عبید!

جهنم چو آن جمع منحوس را
بدید از جگر نعره ای برکشید:

« مرا پرسشی هست سوزان و ژرف
که آن را نباشد جوابی پدید

هر آن کس گنه کرد و زشتی نمود
سزاوار من گشت و در من خزید

ولی من چه کردم که گردیده ام
سزاوار این زشتخوی پلید!؟»

پس آن گاه آتشفشان عذاب
برآورد فریاد”هل من مزید”….

ما در این بازی همه بازیگریم…!

استاندارد

گنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم
گوشه چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم!

ما را هم در اوج گرفتاریها به بازی دعوت کرده اند و کسی دعوت کرده است که حرفش را نمی شود نشنید و در واقع تنها دکتری است که نادیده  به طبابتش اعتقاد پیدا کرده ایم و اگر فی الواقع ما را به بازی خطرناک تری مثل رولت روسی هم دعوت می کرد ، بعید نبود که می پذیرفتیم!

۱.جالب اینجاست که ما اساسا با دکتر جماعت میانه خوبی نداریم.حتی اگر از بیماری مشرف به موت باشیم،  پیش این جماعت نمی روم و اگر مجبور بشویم برویم ، محال ممکن است داروهایشان را تهیه کنیم و اگر تهیه کنیم معمولا نمی خوریم. عجیب اینکه در بدترین حالات وقتی اضطرارا به مطب یکی از این جماعت می رویم و ویزیتمان می کنند ، همان طور که الکی مریض شده بودیم ، به شکل بی معنی تری احساس می کنیم خوب شده ایم. شاید راز طول عمر ما در این چهل و چند سالی که از خدا گرفته ایم ، علاوه بر پوست کلفتی مفرط ، همین پرهیز از طبیب جماعت باشد. یک جایی هم خوانده ایم که در یکی از ممالک خارجه ، چند روزی که پزشکان اعتصاب کرده بودند ، آمار مرگ و میر به طرز محسوسی کاهش پیدا کرده بوده ، دست کم در آن چند روز اعتصاب، خلایق به طرز کاملا طبیعی دنیا را وداع کرده بودند!

۲.کودکی ما ، مثل سایر ایام ، در غفلت و گولی مستمر و محض سپری شد. سرمان فقط در کتابهای ضاله مضله بود و بزرگترین عاملی که باعث می شد از درس و مشق کم بیاوریم، همین بیماری کتاب خوانی بود. یک معلمی هم داشتیم که سبیلهای پرپشتی داشت و همه کتابهای صمد بهرنگی و نویسندگان چپ آن روزگار را به ما می داد که بخوانیم و چیزی حالیمان بشود ، که نشد! سیامک زرین آبادی که هنرمند توانایی است در عرصه انیمیشن ، دوست و همکلاس دوران کودکی من است . تازگیها که بعد از سی و چند سال او را دیدم ، می گفت:” تو اون زمانها در بین ما مثل “مجید” قصه های مرادی کرمانی بودی.” سیامک این جوری می گوید من خودم یادم نمی آید!
تعارضهای طبقاتی موجود در فضای اجتماعی آبادان آن روزگار و جو تند سیاسی آن که در یک محیط کارگری تشدید می شد ، خیلی زود باعث شد که کله ما بوی قرمه سبزی بگیرد و بچه خجالتی و ساکت و ترسویی که من بودم ، خیلی زود به یک آدم سیاسی بدل شد. کتابهای شریعتی که به صورت پلی کپی به دست ما می رسید و …محیط مسجدی که در آن رفت و آمد می کردیم ، حکم جنس خوب و رفیق ناباب را داشت… حالا من چرا دارم این چیزها را می نویسم؟ در کشور ما رسم است که مردم وقتی پیر و کم حافظه شدند، خاطرات سیاسی و مبارزاتی مشعشعشان را به یاد می آورند و می نویسند و نتیجه اش می شود همین کتابهای پرفروش تاریخ معاصر!!

۳. من از قضای روزگار کم حافظه ترین معلم روی زمین هستم. شاید تنها شاعری هستم که هیچ کدام از شعرهای خودش را از بر ندارد. از شما چه پنهان جدول ضرب هم بلد نیستم و مثل آدمهای نخستین موقع جمع و تفریق از انگشتهایم استفاده می کنم.تا به حال پیش نیامده به کسی که در خیابان از من نشانی جایی را سوال می کند ، از کم حواسی، جواب درست و درمانی داده باشم و معمولا ترجیح می دهم برای گمراه نکردن دیگران از پاسخ طفره بروم!
یک روز که ناخواسته گذارم به فرهنگسرایی افتاده بود ،بی مقدمه مرا برای شعرخوانی دعوت کردند، به ناچار پشت تریبون رفتم و  به زور دو سه بیتی از یکی از غزلهای مشهورم را چند بار خواندم.هر کار می کردم بقیه بیتها به یادم نمی آمد…تحقیقا شبیه همان چهارپای معروف در گل فرو مانده بودم و داشتم تقلا می کردم تا یکی دو بیت دیگر فی المجلس سرهم کنم و از شرمندگی خلایق در بیایم ،که خانمی از میان جمع به فریادم رسید و بقیه ابیات را به یادم آورد. جلسه شعر که تمام شد ، همان خانم که به چشم خواهری! بر و روی قابل تاملی داشت ، جلو آمد و آهسته گفت: “آقا مگه مجبوری شعر دیگرون رو بدزدی و به اسم خودت بخونی؟!”من کاملا دست پاچه و مبهوت شده بودم و هیچ جوابی نداشتم. تمام قرائن علیه من بود. از حرفهای آن خانم  معلوم بود  که قبلا این شعر را از رندی شنیده و طرف از جاذبه غزل برای تحبیب دل  و جلب نظر  ضعیفه مکرمه بهره ها برده است!! شاعر که خودش خنگ و  کم حافظه و بی دست و پا باشد همین می شود  که دیگران خیر شعرش را می بینند و خودش به سرقت شعر خودش متهم می شود!

۴.قدیمها بیشتر آثارم را  به اسامی مستعاری که خودم هم حالا یادم نمی آید ، منتشر می کردم. بعضی از این اسامی از قضا با اسم بعضی از افراد حقیقی تطابق دارد! حتی ممکن است به عنوان شغل شریف ویراستاری، علاوه بر وصله و پینه کردن کارهای دیگران، به جای بعضی افراد نیمه مشهور امروز ، کتاب هم نوشته باشم  و شاید بعضی از این آدمهای سابقا گمنام و مخلص ، بعدا از رهگذر همان کتابها به جاهایی هم رسیده باشند…در این صورت این بزرگترین گناه فرهنگی است که در تمام عمرم مرتکب شده ام. قطعا اگر می دانستم که کار به اینجا می رسد، هرگز چنین خبطی را مرتکب نمی شدم!!

۵.بعد از سالها معلمی و اداره کردن کلاسهای کوچک و بزرگ( تا ۳۰۰نفر و…) و سخنرانیهای فراوانی که حساب و شمار آنها از دستم در رفته ، هنوز مثل یک منبری تازه کار از سخنرانی ، حتی در جمعهای کوچک ، وحشت دارم.تا مدتی پیش فکر می کردم تنها من چنین روحیه ای دارم ، تا اینکه چندی پیش در تالار دانشگاه در کنار یکی از استادان خیلی محترم و معنون قرار گرفتم. طفلکی! تا زمانی که نوبت سخنرانیش بشود دچار حول و ولایی بود که نگو و نپرس!
من از معلمهایی هستم که بدون مطالعه جرات نمی کنند سر کلاس بروند. حتی اگر پنجاه بار درسی را داده باشم، حتما باید قبل از کلاس درسم را روان کنم وگرنه کار خراب می شود! گاهی غبطه می خورم به حال استادان محترمی که با وقار تمام سر درس تشریف می آوردند و همیشه خاطرات شیرینی برای نقل در کلاس داشتند و می توانستند بی آنکه درسی بدهند ، دانشجویان را  تا آخر ترم راضی و خوشحال نگاه دارند…
راستی من فردا دو تا کلاس دارم که هنوز به کتابهایشان نگاه هم نکرده ام….

اما این چند دوست گرامی را هم از بس دوستشان داریم ، می خواهیم به ترتیب اجرای نقش در هچل  این بازی بیندازیم :۱. ناصر فیض، ۲. بیابانکی ،۳.سلیمان پور ،۴. حدیث ،۵.  سعیدی راد.

سید حسن تقی زاده و سره گرایی

استاندارد

تعصب سره گرایی و پالایش زبان فارسی از واژه های عربی تبار، سالهاست که – پیدا و نهان – به عنوان یک سیاست فرهنگی در کشور ما دنبال می شود. کم نیستند کسانی که ظاهرا قربة الی الله !! می کوشند واژه هایی را که قرنهاست در این زبان حضور و کاربرد دارند و عملا بخشی از گنجینه لغات آن را تشکیل می دهند قلع و قمع کنند و این کار را یک وظیفه ملی و میهنی و احیانا شرعی برای خودشان می شمارند! این افراد هم در صدا و سیما حضور دارند و هم در آموزش و پرورش و هم در بسیاری مراکز فرهنگی دیگر…

تاکنون بحثهای زیادی در این باره صورت گرفته و عالمان و محققان متعددی، از سر دلسوزی به این افراد یاد آور شده اند که این کار نه به نفع زبان فارسی است و نه برای وحدت ملی ما سودی دارد و جز به انقطاع فرهنگی و تضعیف زبان ما نمی انجامد…اما گویا اهل تعصب ، طبق معمول خر خود را می رانند و کاری به مباحث علمی ندارند! و هرچه دیگران گلویشان را پاره کنند که افراط در سره گرایی- مثل افراط در عربی زدگی- زیان بار است، گوش حضرات بدهکار نیست که نیست!!

اما “خوشتر آن باشد که سرّ دلبران/گفته آید در حدیث دیگران”! بگذارید در اینجا بخشی از سخنان سید حسن تقی زاده را بیاوریم که سالها پیش درخطابه ای معروف در این باب نکات ارزشمندی را یادآور شده است. تقی زاده از پیشگامان روشنفکری  است ،  و همان کسی است که روزی با صراحت تمام گفته بود: “ما باید از فرق سر تا نوک پا فرنگی بشویم!” بسیاری از کسانی که عَلم نوگرایی و مدرنیته را در مملکت ما برافراختند ، ریزه خوار خوان تقی زاده و کودک دبستان او بوده اند. جالب است که این آدم ، با آن سابقه تجددگرایی ، چگونه در این باره هشدار داده و سره گرایی را غیر منطقی شمرده است! گویا عده ای از تقی زاده هم در این زمینه تندروتر و دو آتشه تر هستند:

تقی زاده“بدبختانه همین بدعت تصفیه زبان فارسی و افراط در ضدیت با لغات فارسی ِ عربی الاصل که چندی است در بین طبقه ای از متجددین شایع شده،… افتراق ما را با ملت افغان و پاکستان و ترکی زبان ِ همسایه زیاد نموده و ما را نسبت به هم پاک بیگانه می کند…معلوم نیست که چرا در صورتی که وزارت خارجه ما به خارجیانی که چند سال در ایران توقف و اقامت کرده اند…حق تابعیت ایرانی می دهد، به لغات عربی که هزار سال در ایران توطّن کرده اند، حقّ ایرانی شدن نمی دهند؟….یکی از بلاهای جدید ِ نازل بر مملکت ما همین داستان آریایی بودن ِ این و سامی بودن ِ آن و آلتایی بودن آن دیگری است که از اصطلاحات جدید فن زبان شناسی مغربیان است و ورد زبان هوسناکان جدید ما شده است…و باید دعا کرد که خدا ما را از این گونه بلیات محفوظ دارد….

اگر یونانیان تحت لوای اسکندر به ایران صدمه زدند ، ما هم کمتر از دو قرن پیش از آن، به خاک یونان تاخته و از هیچ گونه صدمه خودداری نکرده بودیم…عربها هم اگر چه سلطنت بومی ایران را برانداختند ، قوم ایرانی را از میان نبردند و فقط دینی آوردند که اساس آن مبنی بر مساوات و عدم ترجیح عرب بر عجم بود و لغاتی از زبان آنها که اغلب محتاجٌ الیه بود ، داخل زبان ایرانی شد، پس همان طور که احترازی از استعمال لغات یونانی ِ داخل در فارسی در زبان خود نداریم( مانند پیاله و دیهیم و سپهر و الماس و درم و دینار و فنجان (از پنگان) و لگن و قپان و کالبد و لنگر و هیون و پسته و نرگس و زمرد و سیم و مروارید….)، همان طور هم لازم نیست که دشمنی با عرب را مانند خون سیاوش دنبال کرده و با کلمات عربی الاصل ِ فارسی شده خودمان به خصومت برخیزیم!

این نوع دشمنی ها به خاطر جنگهای هزاران سال پیش منطقی نیست. اگر عربها سلطنت ایرانی را برانداختند، در کمتر از دویست سال بعد ، سلسله های سلاطین بومی در ایران شروع به استقرار کرد و مملکت ایران ، باقی مانده ، اهالی آن هم عرب نشدند، در صورتی که ایرانیان سلطنت بومی مصر را در عهد کمبوجیه برانداختند و دیگر تا دو هزار و پانصد سال بعد ، دولتی مصری و از نژاد مصری در آن کشور ظاهر نشد، ولی امروز کسی در مصر به این کینه با ایران ستیزه نمی کند ، ولی بعضی از ما نمی خواهیم کینه عرب… را فراموش کنیم و می خواهیم انتقام همه را از لغات بدبخت فارسی خودمان که از اصل عربی آمده و هزار سال در اینجا توطن نموده و در آغوش فارسی نموّ کرده اند بگیریم و آنها را اجنبی و خارجی بشماریم ، ولی تریبون و بیوگرافی و بیبلیوگرافی و …پرانتز و …سوژه و گرامر و …کادو و تیراژ و گیومه و تیتر و لیسانس و سالن و دیپلم و رمان و سانسور و کنفرانس و سندیکا و کمیته و کمیسیون و کنترل و [صدها]کلمه فرنگی… را خارجی ندانیم…

غرض آنکه به نظر من نغمه خصومت با عرب و ترک زبان ، که گاهی از طرف بعضی اشخاص خام شنیده می شود ، علاوه بر آنکه مُوجد ِ اختلاف و نفاق بین ملل شرقی و اسلامی و همسایه تواند شد ، ناشی از سوء سیاست در داخله هم هست ، زیرا چنان که گفته شد ، ما همه ایرانیان را ـ دارای هر زبان و مذهبی که باشند – جزو ملت ایران و برادر وطنی می دانیم و نباید هیچ وقت این وهم ِ باطل در اذهان اقوام غیر فارسی زبان …ایجاد شود که جماعت ساکن ِ پایتخت می خواهند زبان و آداب و مذهب خود را بر سکنه ولایات تحمیل کنند و آن ولایات را در حکم مستعمره خود بشمارند…”