سنگ قبر

استاندارد

آدمی راه چون به دوران یافت

خویش را ذرّه‌ای شتابان یافت

شد به وهمی غریب آغشته

وهم او زود رنگ طغیان یافت

تسمه از گُردۀ زمانه کشید

چون بر این خاک تیره جولان یافت

آسمان را تنور آزونیاز

ماه را قرص کوچک نان یافت

صاحبِ خانه خویش را پنداشت

هرکه را غیر خویش مهمان یافت

شیرۀ خاک را مکید و گیاه

دست چون بر گیاه و حیوان یافت

چون‌ به شر کرد این بشر عادت

خوی حیوان و خُلق شیطان یافت

آخت شمشیری از مدرنیته

قدرت و شوکتی فراوان یافت

تاخت بر اسب سرکش تکنیک

سرعت رعد و برق و طوفان یافت

تازیانه نواخت بر تن رود

موج را زین  هراس لرزان یافت

چون دل ذرّه را شکافت در آن

دوزخی سهمگین و سوزان یافت

تا خدایی کند به روی زمین

هیبت و شوکت خدایان یافت

برد از یاد مهربانی را

آدمی قصّه‌ای پریشان یافت

به زمانه قسم، بنی‌آدم

در قمار زمانه خسران یافت

بر سر سنگ قبر او بنویس:

بشر اسطوره‌ای که پایان یافت!

استاندارد

هزاران جاده پیش گام‌های خسته من بود
هدف تنهای تنها رفتن و… همواره رفتن بود

سرابی در سرابی بود اگر سرمنزلی دیدم
تمنّای مُحالی بود اگر شوق رسیدن بود

جنینی بود شادی نطفه‌اش از مرگ آبستن
که زهدان جهان از زادن شادی سترون بود

دلم پوسید در زنجیره این دور بی‌پایان
نهاد این جهان جز با فراق و درد دشمن بود

نه تدبیریّ و نه رایی، نه اوج نیروانایی
تناسخ نیز در این چرخه اوهام برهمن بود

جهالت‌ها و غفلت‌ها بهای شادمانی‌هاست
کجا این نعمت این‌جا قسمت جان و تن من بود

دل از یاران بریدم چون به‌رغم قصّه‌ها دیدم
تهمتن هم اسیر چاه بی‌فریاد بیژن بود

به آرامش رسیدم وقتی از آسودگی رستم
که سرِّ جُستن آرامش از آرام رَستن بود!