پری

استاندارد

زن ایرانیزیبای باستانی شعر من! این دل همیشه باد گرفتارت
سرشار کن دوباره نگاهم را از چشمهای مست غزلبارت

گفتی از آن دیار که مردانش در شعله های عشق نمی سوزند
من می روم به سمت دیاری دور ، دست خدای عشق نگهدارت…

از کوچه های شعر گذر کردم، تا هفت شهر عشق سفر کردم
بی تو ، تو را در آینه ها جُستم، در پرده های مبهم پندارت

نقش تو در کتیبهّ جانم بود، نامت همیشه ورد زبانم بود
در هر چه نقش و کاشی و آیینه،  دیدم هزار بار به تکرارت

زیباتری از آنکه بگویم هست، ملموس تر از آنکه بگویم نیست
تو غیر واقعی تر از آن هستی تا بنگرم به دیدهّ انکارت!

دل داده ام به بوی بخارایت، آشفته ام به روی سمرقندت
افتاده ام به کوی نشابورت ، دل بسته ام به گیسوی فرخارت

روزی شکست شیشه جادویم ، پر زد ز پیش چشم پریرویم
من ماندم و جنون و سرودنها در آرزوی لحظهّ دیدارت…

در باره یک هجویه مشهور

استاندارد

خاقانیا اگرچه سخن نیک دانیا
یک نکته گویمت بشنو رایگانیا

هجو کسی مکن که ز تو مِه بوَد به سن
شاید تو را پدر بود و تو ندانیا!

این دو بیت که به ابوالعلاء گنجوی (متوفی ۵۵۴ ه ق) منسوب است ، از مشهورترین و بامزه ترین هجویه های زبان فارسی است. گویا استادی پیر و دلشکسته از سبک سریهای شاگرد مغرور خویش ، به عنوان آخرین تیر ترکش ، زبان به هجو او گشوده و با ابیاتی که ظاهرا هیچ لفظ رکیکی در آن دیده نمی شود ، بلکه مصرع اول آن در ستایش سخن دانی شاگرد است ، زشت ترین و تلخ ترین دشنام را نثار او کرده است!

ماجرای درگیریهای کلامی خاقانی و ابوالعلاء که گویا در دوره ای استاد او بوده و شاید در معرفی خاقانی جوان به دربار شروان شاهان نقشی هم داشته ، و برخی او را پدر زن خاقانی دانسته اند در تذکره های مختلف نقل شده و طبق معمول از افسانه سازی و قصه پردازی خالی نیست. متاسفانه این قصه ها همچنان در آثار به اصطلاح تحقیقی روزگار ما تکرار می شوند و ملاک داوری در مورد زندگی شاعران و نگارش تاریخ ادبیات قرار می گیرند! به نظر می رسد ماجرای این دو بیت منسوب به ابوالعلاء هم از همین قبیل است.

در واقع ابیات منسوب به ابوالعلاء گنجوی ، ترجمه ماهرانه ای است از دو بیت مشهور از شاعری به نام “عبدان اصفهانی” که در هجو ابوالعلاء اسدی سروده شده اند. اصل عربی و ترجمه ابیات عبدان از این قرار است:

قابِل هُدیتَ اباالعلاء نصیحتی
بقبولها و بواجب الشکر  ِ 

لا تهجونّ اسنّ منک ، فربّما
تهجو اباک و انتَ لاتدری!

[ای ابوالعلاء- خدا هدایتت کند- نصیحت مرا همراه با سپاس واجب پذیرا باش و هرگز کسی را که از تو از لحاظ سنی بزرگتر است هجو نکن ، زیرا چه بسا که نادانسته زبان به هجو پدر خویش گشوده باشی!]

شرح حال مختصر عبدان – این شاعر زرنگ و طناز اصفهانی- و نیز دو بیت مشهور او در هجو ابوالعلاء اسدی ،در یتیمة الدهر ثعالبی(متوفی ۴۲۹ه ق) و برخی دیگر از آثار او و در کتابهای دیگران آمده است و خیلی بعید می نماید که شاعری مثل ابوالعلاء گنجوی در روز روشن مضمون سخن عبدان را سرقت کرده و علیه خاقانی به کار ببرد و هیچ کس ، حتی خاقانی که دست روزگار را در این عرصه از پشت بسته بوده است ، متوجه این دستبرد ناسره نشود! لذا به احتمال قوی ، آدم خوش ذوقی بعدا این ابیات را زیرکانه به فارسی ترجمه کرده و آن را به ابوالعلاء نسبت داده است. اهل فن می دانند که از این بامزّگیها در تاریخ ادبیات فارسی کم اتفاق نیفتاده است!

چند ضرب المثل فراموش شده فارسی

استاندارد

در یکی از مطالب پیشین، گفتیم که بخش مهمی از فرهنگ مردم این دیار در گذشته های دور و نزدیک به زبان عربی نوشته شده است.آثار و منابع عربی میراث مشترک همه مسلمانانی است که در گذشته نه چندان دور اندیشه های خود را به این زبان می نوشتند و منتشر می کردند.در این نوشته کوتاه نیز می کوشیم  چند ضرب المثل بسیار قدیمی فارسی را که به آنها در چند ماخذ کهن عربی اشاره شده ، معرفی کنیم.

در فصل “جمل من بلاغات العجم” از کتاب دیوان المعانی – نوشته ابوهلال عسکری( متوفی حدود ۳۹۵ ه ق) به چند ضرب المثل فارسی که در غبار زمان از یاد رفته اند، به صورت تحریف و تصحیف شده ، اشاره رفته است. نخستین ضرب المثل از این قرار است:

هرک نزاد نرود : ابوهلال در تفسیر عبارت فارسی یاد شده ، این سخن عرب را آورده است که ” ولدک من دمی عقبیک ” بدین مفهوم که “فرزند واقعی تو کسی است که او را به دنیا آورده ای” و در واقع فرزند خوانده یا دیگری هرگز نمی تواند جای فرزند  تو را بگیرد. براین اساس می توان حدس زد که صورت درست ضرب المثل فارسی این گونه است: هرکه نه زاده نه رود ، یعنی آن که زاده تو نیست رود [=فرزند ] تو محسوب نمی شود و نمی تواند جای او را بگیرد. [چیزی شاید نظیر آنچه امروز به مزاح می گویند که “باجناق برای آدم فامیل نمی شود” منتها در مورد پسرخوانده!]

کشند مید: ابوهلال در تفسیر این عبارت مبهم آن را مترادف با این مثل عربی دانسته است که «من یسمع یخل» یعنی هرکس خبر یا سخنی را بشنود ذهنش به هزار راه می رود و ممکن است به واهمه و گمان  بیفتد. عربها این مثل را برای این منظور به کار می بردند که دوری گزیدن از مجالست با دیگران به مصلحت نزدیک تر است. با این پیش زمینه ذهنی می توانیم احتمال بدهیم که ضرب المثل فارسی شاید این گونه بوده است: [هر] که شنید ، [ر]مید.

اصید بر کة خورده : به عقیده ابوهلال این عبارت معادلی در امثال عربی ندارد ، اما معنی آن از این قرار است: ” المامول خیر من الماکول ” [= امید بهتر از خورده است.] یا به عبارت روشن تر : ” انتظار الحاجه خیر لک من قضائها” یعنی امید و انتظار رسیدن به چیزی نیکوتر از برآورده شدن آن است. این مفهوم می تواند به شیرینی امید اشاره داشته باشد. ما ایرانی ها هم که همیشه به امید و آرزو زنده بوده ایم و خیال پردازی لحظات فراق را حتی بر وصال ترجیح داده ایم و سروده ایم : « مرا امید وصال تو زنده می دارد»! با این مقدمه به صورت واقعی ضرب المثل کهن ایرانی نزدیک شده ایم که این گونه بوده است: امید به که خورده!

گفتنی است که مثل مزبور با اندک تغییری در سخن برخی از قدما نیز آمده است. مثلا فرخی می گوید:

گفت که فردا دهمت من سه بوس
فرخی! امّید به از پیش خورد!

و سعدی سروده است:

دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید به ز خورده

یکی به هزارها آسانیه : در “باب راحة الیاس و عزّه” از کتاب الامل و المامول که آن را به جاحظ ( ۱۶۳ – ۲۵۵ ه ق) نسبت داده اند ، اما گویا از ثعالبی یا یکی  از مولفان قرن چهارم هجری است ، به عبارت مذکور اشاره رفته و مولف آن را این چنین معنی کرده است: ” مرة واحده تعقّب الف راحة” باز هم برای فهم عبارت فارسی مجبور به دقت در جمله عربی هستیم.  ترجمه عربی، به زبان ساده، این مفهوم را در بر دارد که گاهی تلخی ناامید شدن و بیرون آوردن دندان طمع، از امیدواری بیهوده بهتر است و آسودگی فراوان انسان را در پی دارد . با این اوصاف، صورت اصلی ضرب المثل، گویا چنین بوده است: یکی[دشوار] به هزارها آسانیه!

اما  ابراهیم بن محمد بیهقی (متوفی ۳۲۰ه ق) مولف کتاب المحاسن و المساوی پس از ذکر یک اتفاق تاریخی ، ترجمه عربی یک ضرب المثل فارسی را آورده که بسیار گویاست و به کمک آن می توان به ضرب المثل فراموش شده فارسی – دست کم مفهوم آن – پی برد. ترجمه بیهقی این چنین است: « الی ان یدرک الحشیش قد مات الحمار» یعنی : تا علف برسد خر مرده باشد!

لکنت بهت

استاندارد

نه عاقلی به کمالم ، نه جاهلی به تمامم
نه آن ، نه این ، نه جز اینم ، در این میانه کدامم؟

هدایت از چه بجویم ، بصیرت از که بخواهم
که بوف کور تغافل نشسته بر لب بامم

تمام عمر دویدم ، به مقصدی نرسیدم
تمام می شوم امّا هنوز  نیمه تمامم

شروعهای درخشان ، بدون نقطهّ پایان…
در این قصیدهّ مبهم کجاست حسن ختامم

همان ظلوم و جهولم ، همان ز خویش ملولم
که رقص خوشهّ گندم نهاده  دانه و دامم

شراب لطف تو باران به کوه و دشت و بیابان
مرا چه حاصلی از آن ؟ که واژگون شده جامم

نه واژه ای نه زبانی ، نه نامی و نه نشانی
دچار لکنت ُبهتم تو را چگونه بنامم…