مضامین گمشده 17

استاندارد

دانش مشهدی (درگذشته پس از  ۱۰۸۳  ه ق) از لطیف گویان سبک هندی است. دیوان او را استاد محمد قهرمان تصحیح کرده است. اینک ابیاتی از او :

چشم بر راه نسیم خوش خبر داریم ما
همچو بوی گل عزیزی در سفر داریم ما

شکسته بالی من عذرخواه پرواز است
نشسته ام که نگاهی کند شکار مرا

کجا پروای مردم هست چشم می پرستش را
بغیر از خواب شبگردی نگیرد چشم مستش را

تو رفتی سرگران از بزم و دور از دیده می گردد
ز بی جایی چو مرغ آشیان گم کرده ، خواب امشب

می رود هر شام از کویت به حسرت آفتاب
توشه راهش نگاه واپسینی بیش نیست

پیک یار آمد و تسکین دل نالان داد
برگ گل در قفس مرغ گرفتارم ریخت

شاید آن روی فلک بهتر از این رو باشد
پشت این آینه بر جانب ما افتاده ست

فتنه خیز است ره دیده و دامان ، بسیار
رفت صد قافله اشک و یکی باز نگشت

نشاط  مرده و دل بی ترانه تاریک است
به چشم اهل مصیبت زمانه تاریک است

چراغ فیض در این بزم  ، تیره می سوزد
ببند دیده و بگشا که خانه تاریک است !

گره نتواند از کارم گشودن
قلم در دستم انگشت زیاده ست !

سینه ما جانگدازان کربلای حسرت است
آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است

سرگذشت شیشه می خواب غفلت آورد
گوش بر افسانه ای افکن که بیدارت کند !

چنین مست از شبیخون گلستان که می آیی
که بوی خون گل از دامن پاک تو می آید

رنگ گل قطره شبنم شد و بر خاک چکید
چمن از روی که امروز طراوت دارد ؟

به امید وصالت در شب هجر
نمی خوابم چو خون بی گناهان

دلیل راه عدم کو که زحمت عجبی ست
به سوی منزل نادیده بی نشان رفتن !

همچو دزدی که به باغ از گذر آب رود
از رگ تاک به میخانه رهی پیدا کن

در این سودا نزد ناخن به دل افغان زنجیری
ندارد ناله های پیش پا افتاده تاثیری

می آید و گرم از برم می گذرد
چون اشک که از چشم ترم می گذرد

همچون مژه بس که در نظرها پستم
یک قطره آب از سرم می گذرد !

 


معرفی  همراه با ملاطفت  کتاب

هنوز اول عشق است
به قلم فرهاد صفریان عزیز و معرفي كوتاه دیگری
از ساير محمدي

………………………………………………………………..

مرکز فروش :   خیابان انقلاب ،چهار راه ولی عصر ،
بین فلسطین و صبای جنوبی ، موسسه نمایشگاههای
فرهنگی ایران ،پلاک ۱۱۷۸ ، فروشگاه نشر تکا .
تلفن : ۶۶۹۶۵۵۸

آویختن تازیانه

استاندارد

 در تاریخ بیهقی , آنجا که مردم ری می خواهند نهایت فرمانبری خود را از سلطان مسعود نشان بدهند , این عبارت را از زبان خطیب خویش به او ابراز می کنند :

 امروز بنده و فرمانبردارند…و اگر امروز که نشاط رفتن کرده است , تازیانه ای اینجا به پای کند , او را فرمانبردار باشیم!

 معنای سخن مردم ری اجمالا معلوم است , اما اگر بخواهیم منظور دقیق آنها را دریابیم نیازمند مقدماتی است که آن را باید در  دیگر آثار تاریخی و ادبی جستجو کرد.ابن فقیه همدانی , مورخ و جغرافی نگار و ادیب بزرگ ایرانی در قرن سوم در کتاب البلدان داستانی از شاپور – پادشاه ساسانی – (حکومت : 241 / 272 م ) نقل می کند. در بخشی از این ماجرا شاپور که مدتی را در جامه رعیت و به دور از سلطنت زندگی کرده بود , وقتی مطمئن شد که روزگار شوربختی و وبال عمر وی به سرآمده و دوران بخت و اقبال وی , طبق پیشگویی ستاره شناسان , فرا رسیده , بار دیگر جامه پادشاهی بر تن می کند و از پدر همسرش می خواهد که تازیانه او را از سردر دهکده بیاویزد. بخشی از ترجمه عبارت ابن فقیه از این قرار است :

 پس آن گاه تازیانه ای که به همراه داشت برگرفت و به پدر همسرش داد و گفت : ” این تازیانه را بر در دهکده بیاویز و بالای باروی دهکده رو و بنگر که چه می بینی.” و آن مرد چنین کرد . لختی درنگ کرد. سپس فرود آمد. گفت : ” ای شهریار , لشکری انبوه را می بینم که در پی یکدیگر می آیند.” هنوز چندی نگذشته بود که لشکر , گروه گروه ,در رسیدند و هر سوار که تازیانه پادشاه را می دید , از اسب خویش فرود می آمد و آن را نماز می برد.

 در شاهنامه فردوسی , بخش پادشاهی بهرام گور , آنجا که بهرام , به صورت ناشناس مهمان زن و مردی از رعایای خود شده , وقتی می خواهد خود را معرفی کند , از میزبان خود می خواهد که تازیانه او را بر درگاه خانه بیاویزد:

…ازان شیربا شاه لختی بخَورد
چنین گفت پس با زن رادمرد

که این تازیانه به درگاه  بر
بیاویز جایی که باشد گذر

ازان پس ببین تا که آید ز راه
همی کن بدین تازیانه نگاه

خداوند خانه بپویید سخت
بیاویخت آن شیب شاه از درخت

همی داشت آن را زمانی نگاه
پدید آمد از راه بی‌مر سپاه

هرآن کس که این تازیانه بدید
به بهرامشاه آفرین گسترید

پیاده همه پیش شیب دراز
برفتند و بردند یک یک نماز

زن و شوی گفت این بجز شاه نیست
چنین چهره جز درخور گاه نیست

 و همین ماجرا در داستان دیگری هم از حوادث روزگار این پادشاه تکرار می شود:

 چو خورشید تابنده بفراخت تاج
زمین شد به کردار دریای عاج

پرستنده تازانه شهریار
بیاویخت از خانه‌ ماهیار

سپه را ز سالار گردنکشان
بجستند زان تازیانه نشان

سپاه انجمن شد به درگاه بر
کجا همچنان بر در شاه‌بر

هر آن کس که تازانه دانست باز
برفتند و بردند پیشش نماز

 از آنچه گذشت می توان نتیجه گرفت:

تازیانه پادشاهان از لوازم شناخته شده آنان و از نمادهای تاجوری و سلطنت بوده است به گونه ای که بر اساس یک رسم کهن , وقتی تازیانه پادشاه در جایی آویخته می شد , سربازان و سپاهیان و رعیت , مجبور به ادای احترام به آن و بدین وسیله ابراز وفاداری نسبت به او بوده اند. در عبارت تاریخ بیهقی نیز مردم ری , از طریق یادآوری این رسم کهن که گویا در درباهای ساسانی نیز رواج داشته , قصد آن داشته اند که بگویند فقط تازیانه مسعود را به عنوان نماد سلطنت می شناسند  و تنها او  – و نه آل بویه و دیگر رقبای او را – به امارت قبول دارند.


پارسای پارسیبازتاب انتشار

پارسای پارسی

 در خبرگزاریهای:

 ایکنا ، شهر ، ایرنا ، برنا ، فارس ، خبر ، آفتاب ،

 اخبار کتاب ، روز آنلاین ، ایسکانیوز

یار مهربان

استاندارد
اولین بهار
با تو در کنار “جوی مولیان”
آشنا شدم
با تو در شکوفه زار “کوی دلبران”
قدم زدم
یادشان به خیر
بوسه های اولین
که طعم وحشی تمشک داشتند
و واژه های عشق را
بر لب تو می نگاشتند…

بعد از آن
هر قصیده ای برای من
شرح گیسوی تو بود
هر غزل
حکایتی از آرزوی تو
هر ترانه
جلوه ای از آن جنون عاشقانه…

آی یار مهربان
هزار سال می شود که می شناسمت !

مرد درد !

استاندارد

واژه هایی چون “درد” و “رنج”  بی آنکه از طراوت و سرزندگی شعر او بکاهند , از کلمات پربسامد در شعر قیصر امین پور هستند.زندگی  امین پور , بویژه در سالهای پایانی , آمیخته با دردی توانسوز بود. او درد را در سالهای واپسین خویش , لحظه به لحظه  و در بستر ریاضتی شگفت , زندگی کرد . او خود سروده است:

من
سالهای سال مردم
تا اینکه یک دم زندگی کردم

 تو می توانی
یک ذره
یک مثقال
مثل من بمیری ؟
  (دستور زبان عشق , ص 30)

 دردهای امین پور از جنس دردها و دغدغه های بسیاری شاعران دیگر نبود. دردهای او “چامه” و “چکامه” نبودند که  قیصر آنها را  چون دیگران ” به رشته سخن” در آورد. دردهای او “نهفتنی و نگفتنی”  بودند , یعنی  از جنس سخن  و واژه نبودند که بتوان آنها را به سادگی گفت و سرود. او حرفهای آن شاعران دیگر را سطحی تر از آن می دید که خود لب به سرودن آنها بگشاید:

 این دردها به درد دل من نمی خورند
این حرفها به درد سرودن نمی خورند

 شیواست واژه های رخ و زلف و خط و خال
اما به شیوه غزل من نمی خورند…

 غم می خورند شاعرکان مثل آب و نان
اما دریغ جز غم خوردن نمی خورند !
   (گلها همه آفتابگردانند , ص 90)

 درد قیصر، در معنی متعالی خویش، دردی ازلی بود , دردی مرده ریگ نیاکان وی که  همگی پرورده رنج و درد بودند و فرهنگ این سرزمین را پی نهاده اند:

 هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را اندوه مادرزاد
  (گلها همه آفتابگردانند , ص 120)

 قوم و خویش من همه از قبیله غم اند
عشق خواهر من است , درد هم برادرم
( دستور زبان عشق , ص 38)

 و این درد سرنوشت او  و “نام دیگر” اوست:

 اولین قلم
حرف درد را
در دلم نوشته است

دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟…

 درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
( آینه های ناگهان , ص15- 16)

 قیصر شاعری آرمانگرا بود و بخشی مهم از دغدغه های او به دردهای اجتماعی و رنجهای هم نسلان او مربوط می شد :

 اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
(همان , ص 101)

او زخم خورده چپ و راست سیاسی و اجتماعی بود و از هر طرف در معرض آسیب جریانهای مختلف قرار داشت.از جمله  , هم ظاهر بینان و خشک اندیشان از او دل خوشی نداشتند و  هم , بی آنکه هرگز از مزایای انتساب به جریان شعر انقلاب , چون برخی دیگر, کیسه ای دوخته یا منفعتی برده باشد.در معرض تهمتهای  مدعیان روشنفکری قرار داشت. جرم او در این میانه تنها این  بود که خودش بود و مستقل فکر می کرد:

 جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طَرفها چه طرف بربستم

 جرمم این بود من خودم بودم
جرمم این است من خودم هستم
(گلها همه آفتابگردانند , ص 132)

 او در حالی که “الفبای درد از لبش می تراود“(همان ,ص 104) در هجوم این همه درد  , همواره به “عشق” پناه می برد و فکر می کند که “عاقبت هجوم ناگهان عشق / فتح می کند / پایتخت درد را “ (آینه های ناگهان , ص 20) و همه جا , حتی در میان انبوه کاغذها و پوشه مدارک اداری و غیر اداری و… به دنبال ” یادداشتهای درد جاودانگی” است که هم نام یک کتاب است و هم به درد ازلی انسان ایهام و اشارت دارد:

 پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرتهای کیف بادکرده را
زیر و  رو کنم:
پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارتهای اعتبار…
صورت خرید خواربار
صورت خرید جنسهای خانگی…
پس کجاست
یادداشتهای درد جاودانگی؟
( گلها همه آفتابگردانند , ص 51-52)

 او همواره دردهای انسانی و اجتماعیش را فریاد زد :

 نعره زدم عاشقان گرسنه مرگند
درد مرا قوت لایموت گرفتند!
(آینه های ناگهان , ص 76)

 اما حاشا که هرگز از درد جسمانی خویش که  هر روز و هر لحظه وجود او را چون شمع ذوب می کرد ننالید و از آن دم نزد:

 درد تو به جان خریدم و دم نزدم
درمان تو را ندیدم و دم نزدم

 از حرمت درد تو ننالیدم هیچ
آهسته لبی گزیدم و دم نزدم
(دستور زبان عشق , ص 84)

 اما دردهای  اجتماعی قیصر، اگر چه مثل مردم زمانه محصور در دغدغه های رایج نان و آب و…نبود , اما درد مردم زمانه بود. دردی ژرف و مقدس..او نمی خواست و نمی توانست در سطح بلغزد و دردهای اجتماعی را جار بکشد و شعارگونه تکرار کند. او مثل هر روشنفکر اصیلی از دردها و دغدغه های عامیانه برکنار بود , اما عمیقا درد مردمی را که “چین پوستینشان ” و “رنگ روی آستینشان” و “نامهایشان” و “جلد کهنه شناسنامه هایشان” درد می کرد , از نزدیک می فهمید , ولی در عین حال ،دردهای او فراتر و ژرف تر از این همه بود:

 دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است….

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند…

 دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
( آینه های ناگهان , ص 14- 15)


طاهره صفارزادهسید نوشته بود:

دنیا

بدون طاهره 

               ناپاک است…