مضامین گمشده (3)

استاندارد

رفیع مشهدی از شاعران کم شناخته سبک هندی در قرن یازدهم هجری است. جاذبه دیار افسانه ها او را که  در زمره دیوانیان و منشیان بود ، چون بسیاری دیگر از شاعران و سخنوران ، به هند کشاند.
رفیع واپسین سالهای زندگی را در شاهجهان آباد در انزوای درویشانه سپری کرد. دیوان او گویا هنوز چون بسیاری آثار این دوره، تصحیح و چاپ نشده است. اینک نمونه ای از تاملات شاعرانهء اوکه از صیادان معنی برگزیده ایم:

دست صاحب همتان کشور دانش تهی ست
طرفه اقلیمی ست کز وی یک توانگر برنخاست

عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است

دیدم که در ره عشق تنها نمی توان رفت
همراه خویش بردم سوز و گداز خود را

سحر ز سجدهء بت باز ماندم از مستی
به عمر خویش گناهی که کرده ام این است!

من نه آنم که ز رخسار تو بردارم چشم
بلهوس بود کزین باغ گلی چید و گذشت!

نکته سنجان همه غارتگر مضمون هم اند
سخن تازه  کم و دزد سخن بسیار است!

نه محبتی نه دردی نه غمی ، از این چه حاصل        
که چو صبح آه سردی ز جگر کشیده باشی

بازیگران دهر ز خود غافل اند و ما
در گوشه ای برای تماشا نشسته ایم!

صد هنر چون خامهء مو دارم و نقاش دهر
انتقام از هر سر مویم به رنگی می کشد!

عیش و محنت چون گل و شبنم به هم وابسته اند
خندهء شادی بود با گریه غم آشنا

خنده زد برق بر اساس  جهان
ابر بهر چه می گریست بگو


بجز از مرگ دوستان دیدن
حاصل عمر خضر چیست بگو

خلق عالم بس که بی خود از شراب غفلت اند
مستم و از خود نمی بینم کسی هشیارتر!

ما  قوت  پرواز نداریم ، و گر نه
عمری ست که صیاد شکسته ست قفس را

چون ابر به هر وادی و چون سیل به هر دشت
می گریم و می نالم و فریاد رسی نیست

از بس  که ستم  دیده ام از مردم عالم
از مردمک چشم خودم هم گله دارم!

من یک شب از تو دور شدم ، سوختم ز غم
خورشید از فراق تو هر شب چه می کند


گفتی که چیست بی لب من پیشهء لبت؟
خون می خورد ز حسرت آن لب ، چه می کند؟!

پروای  من  سوخته  دل  نیست  کسی  را
خاکستر پروانه  خریدار  ندارد

صدفها…

استاندارد

صدف دریایی

به دریاهای بی پایاب برگردان صدفها را
به ماهیها به شهرآب برگردان صدفها را

بگو چیزی که پنهان آرزو دارید  باید شد
بگو ساحل تهیدست است، مروارید باید شد

                            علی معلم دامغانی

شهرزاد

استاندارد
نزدیک هزار شب حکایت کردی
گاهی شکر و گهی شکایت کردی
هر بار همان قصهء تکراری را
با شیوهء دیگری روایت کردی!

 ***

 در این شب طولانی رنج و غم و تب
بر بند از این قصهء تکراری  لب

این بار تو زنده ای ولی حتمی  نیست
جان بردن من از این هزار و یک شب!

اعترافات یک سرباز ساده’ صلیبی!!!

استاندارد
….آمدم  باز اعتراف  کنم                   در کنار تو  اعتکاف کنم

کهنه سرباز ساده ای هستم                 مومن اوفتاده ای هستم

بی چرا و چگونه یعنی من!                 شهروند نمونه یعنی من!

مالیاتی که هست بر دوشم                   در فرار از آن نمی کوشم

این منم که  نرفته تا حالا                    شب ز دیوار هیچ کس بالا

در تمام  ایالت  تگزاس                     این منم آدم وظیفه شناس

من مسیحی مومنی هستم                    پیرو بوش و دیک چنی هستم

گر بگویند تند و تیز برو                    تا به بغداد سینه خیز برو،

می روم، می کشم هر آن عاصی            تا که بر پا شود دمکراسی

می کشم هر که را و هر کس را            جز تو و مریم مقدس را!…

گر چه وجدان راحتی دارم                   لیک بر دل جراحتی دارم

آمدم  تا که اعتراف  کنم                    هر حسابی که هست  صاف کنم

جرم من جرم کوچکی ست پدر!             واقعا جرم کوچکی ست پدر!

جرمم این است گاه زر زده ام               پای میز قمار جر زده ام…..!

تا به کی باید اعتکاف کنم                    چند یکشنبه اعتراف کنم!؟

ای صلیب طلا که می رخشی                این خطای مرا تو می بخشی…!؟

بی هویت

استاندارد

نه جانور، نه دیو، نه مردم؛ معجونی از غرور و توهم

بی‌بهره از حقیقت انسان، چیزی شبیه سوءتفاهم

در جنگلی از آهن و سیمان، در غارهای تازه‌ء انسان
انسانِ نیمه اهلی ِ امروز، مانده‌ست بی‌سرود و ترنم

لبریز از تمرد و عصیان، سرشار از تغافل و نسیان
جاوید در بهشت حماقت، ناخوانده رمز آدم و گندم

چشمی بدون لذتِ دیدن، گامی بدون شوق رسیدن
با خنده‌ای به رنگ شقاوت، بی‌بهره از صفای تبسم

در جنگلی به وسعت دنیا، یک روح زخم خورده‌ی دروا                 
انسان بی‌هویت تنها، بی‌خویش و بی‌خدا و رها، گم

انسان، بدون عشق و کرامت چیزی‌ست مثل جنگل و دریا؛
جنگل، ولی بدون طراوت، دریا، ولی بدون تلاطم

شعری از محمود درویش

استاندارد

عاشق بد اقبال

دلم بر من شوریده است
از کنار عشق می گذرم، چونان ابری بر انگشتری درخت
بی سر پناه بی باران
چونان گذر سایه بر سنگ
و خود را از پیکری که هرگزش ندیده ام واپس می کشم
و دلم را چون پیراهنی بر شانهّ خویش می برم .

*****

 …و ای عشق، ای که عشقش می نامند
تو کیستی که هوا را شکنجه می کنی
و زنی را در سی سالگیش به جنون می کشانی
و مرا پاسدار مرمری می سازی که آسمان از گامهایش جاری است؟
چه نام داری ای عشق، چیست آن نام دوردست که در پس پلکهایم آویخته است
و چیست نام آن سرزمینی که در گامهای زنی خیمه زده است
تا بهشتی باشد برای گریستن.
و تو کیستی ، بانوی من ای عشق، تا فرمانبردارت باشیم
و از قربانیانت گردیم؟
تو را چندان می ستایم تا بر کف دستانم واپسین فرشته ات بینم.

*****

عاشقی بد اقبالم
بخواب تا رویایت را ادامه دهم
بخواب تا فراموشت کنم
بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم ، در سرآغاز کشتزار و آغاز زمین از یاد ببرم
بخواب تا بدانم بیش از آنچه دوستت دارم دوستت می دارم
بخواب تا در میان بیشهّ انبوهی از لطیف ترین موها
بر تن آواز کبوتر گام بگذارم
بخواب تا بدانم در کدامین نمک می میرم
ودر کدامین عسل برانگیخته خواهم شد
بخواب تا دستانم را شماره کنم
تا آسمانها و شکل گیاهان را در تو بشمارم
بخواب تا گذرگاهی برای روحم حفر کنم
روحی که از سخنم گریخته و بر زانوانت فرو افتاده است….
بخواب تا بر من بگریی.

*****

دوست دارم، دوست دارم ، دوستت دارم
نمی توانم به آغاز دریا برگردم
ونه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوهّ توت را در ستاره ّ زحل
بر آتشزنهّ زانوانت به دست آورم.

دوست دارم ، دوست دارم ، دوستت دارم
اما نمی خواهم بر موجهایت سفر کنم
مرا بگذار ، همان گونه که دریا صدفهایش را
بر کرانهّ تنهایی بی آغاز وامی گذارد.

عاشقی بد اقبالم
نه می توانم به سویت بیایم
و نه می توانم به خودم برگردم.

دلم بر من شوریده است.

(ترجمهء بخشی از یک شعر بلند که سالها پیش به این قلم و به لطف مرحوم سیدحسن حسینی در مجلهء کیان به چاپ رسیده بود)

یادی از دکتر شوقی ضیف

استاندارد

شوقی ضیفتاریخ و تطور علئم بلاغت

بیش از یک سال از درگذشت محقق مشهور مصری دکتر شوقی ضیف می گذرد . ضیف در دهم مارس  ۲۰۰۵م  در نود و پنجمین سال از زندگانی خویش دنیا را در حالی وداع گفت که حدود پنجاه اثر جدی  در حوزه های مختلف از تاریخ ادبیات گرفته تا مباحث گوناگون نقد ادبی و بلاغت و دستور زبان و تحقیق وتصحیح متون و فرهنگ عامه و… به نگارش در آورده بود. ضیف در مجامع علمی ما نیز شخصیت شناخته شده ای است و آثار متعددی از وی در ایران ترجمه و منتشر شده است. آخرین اثر تحقیقی این استاد مصری که به  فارسی برگردان شده  کتابی است به نام « تاریخ و تطور علوم بلاغت » این کتاب جدی ترین و گسترده ترین پژوهشی است که در حوزه پیشینه دانش بلاغت در دنیای اسلام صورت گرفته  است. بخش عمده ای از کتاب به آثار و دیدگاههای بلاغت نگاران ایرانی و بزرگانی چون  عبدالقاهر جرجانی اختصاص یافته که نظریات آنها در نزد منتقدان و نظریه پردازان روزگار ما  نیز سخت محل اعتناست.  انتشارات دانشگاهی « سمت » این کتاب را در اوایل  سال ۱۳۸۴ با ترجمه نویسنده این یادداشت روانه بازار نشر کرد.

مضامین گمشده (2)

استاندارد

قدسی مشهدی  از شاعران مضمون پرداز سبک هندی در قرن یازدهم هجری است. او در قالبهای مختلف طبع آزموده است٬اما در قصیده و مثنوی تواناتر می نماید. بیشتر قصاید قدسی در منقبت ثامن الائمه حضرت رضا (ع) است. دیوان قدسی را استاد محمد  قهرمان  تصحیح و انتشارات دانشگاه مشهد  به سال ۱۳۷۵ منتشر کرده است. اینک نمونه ای از ابیات او:

در بزم جهان شمع شب افروزی کو
در هفت فلک اختر فیروزی کو

گویی: «نبود به یک روش سیر فلک»
عمری ست که شب می گذرد روزی کو؟!

من و تو چون قدح و باده آشنای همیم
من از تو چشم نمی پوشم و تو از من روی

چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال
که ره تمام شد و من به جای خویشتنم

بر لب شکسته می گذرد حرف توبه ام
چون کودکی که نو به سخن آشنا شود

شرح احوال اسیران سر به سر سوز دل است
نامه ما شعله در بال کبوتر می زند

آن سیه روز فراقم که قضا صبح ازل
روز من دید و سواد شب یلدا برداشت

پیوسته دیگران ز قدح باده می خورند
ما خورده ایم زین قدح واژگون شکست

سبحه بر کف توبه بر لب دل پر از ذوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما!

دلگرمی من ز دیدن توست
این آینه رو بر آفتاب است!

عینک

استاندارد

به خلاف تصور بیشتر مردم عینک  در شکل و شمایل امروزی آن سابقه ای بسیار قدیمی دارد و قرنهاست که مردم  ایران  با  این  وسیله ء چشم نواز  آشنایی  دارند . نقاشان  ایرانی  حداقل از روزگار رضا عباسی ( متوفی۱۰۴۴ ه ق )  تصویر  عینک را در  آثار خودشان ترسیم کرده اند . رواج عینک  در طی  این  قرنها به گونه ای  چشمگیر بوده  است  که  شاعران ،  بویژه  سخنوران  سبک هندی  به  مضمون آفرینی با  آن روی آورده اند . در ابیات صائب وبیدل و… ذکر  عینک را  فراوان می توان یافت. هاتفی جامی (متولد ۹۲۷ ه ق ) به استفاده منشیان آن روزگار از عینک اشاره ای ظریف دارد :

                 از او یافته منشی چرخ پیر                   ز خورشید و مه عینک دلپذیر   

دانش مشهدی (متوفی ۱۰۶۰ه ق)  سروده است:

عینکی باید مرا از شیشهء می ساختن          تا توانم خواند در پیری خط میخانه را

 طغرای مشهدی (متوفی حدود ۱۰۷۸ ه ق) می گوید:

طرب گل کرده از هر شاخ و گل چیدن نمی دانم      پریشان  بلبلم  جز  گلستان  دیدن نمی دانم

 نسازد  تا  نگاه  پیر  جامم  صاحب  دیدی       چو  عینک  گر سرا پا  دیده ام  دیدن  نمی دانم

 اما از صائب تبریزی (متوفی ۱۰۸۶ه ق) بخوانید:

عشق عالم سوز هر داغی که سوزد بر دلم          عینک دیگر شود بهر دل بینای من

          شده ست صبح قیامت مرا سفیدی موی          عصا صراط من و عینکاست میزانم

 صائب حتی به عینک دوربین – در برابر نزدیک بین- هم اشاره کرده:

        نیست ممکن که ز  من دور توانی گردید          عینک  صاف دلان دور نما می باشد

در آن زمانها گویا مثل امروز گاهی که می خواسته اند عینکی ها را  دست بیندازند به آنها « چار چشم» می گفتند که منظورشان « سگ چارچشم » بوده ، یعنی  نوعی سگ  که دو خال سیاه شبیه چشم زیر چشمهایش دارد.  قدسی مشهدی (متوفی ۱۰۵۶ ه ق) گفته است:

              سگ نفس را رفته از کار  چشم          تو از عینکش  کرده ای چار چشم!

شوخی با اکبر گنجی!!

استاندارد

گنجیگنجی ز حبس رسته با ریش آمد
با این همه ریش سوی تجریش آمد

 تا خود نکند کسی  فراموش او را

دنیای رسانه ها به یاریش آمد

در صفحه اول جراید عکسش

سرزنده و شادمان تر از پیش آمد

 

کشکول و عبا و من تشا می باید

آن را که به چهره همچو درویش آمد

 

بر او چه گذشت تا چنین ژولیده

مانند من غریب دلریش آمد؟!

 

چون دید گذشته دورهء اصلاحات

با آن همه پشم و این همه ریش آمد!

 

امید که هیچ گه نگردد تکرار

این شش سالی که غرق تشویش آمد