http://www.ehsanabedi.com/interview/?id=955335781
از زمان فوت صابری از هرگونه صحبتی درباره او پرهیز کردهاید. دلیل این سکوت چیست؟
دلیل سکوتم این است که بیشتر مسافرت بودم و کسی به من دسترسی نداشت. من یزد بودم که خبر فوت صابری را شنیدم. آنجا میخواستند از من مخفی کنند اما خبر لو رفت. من در عرض یک هفته دو دوست عزیز را از دست دادم در آن هفته نحس من شنبه برای صابری و پنجشنبه برای حسین منزوی به بهشت زهرا رفتم. هر دو از دوستان قدیم من بودند. با منزوی چهل سال سابقه دوستی داشتم و با صابری هم سی و هفت، هشت سال. درواقع 40 سال خاطره و دوستی را ما به خاک سپردیم. خیلی غمانگیز بود. درباره صابری هم من عقیده دارم که پشت سر مرده نباید حرف زد تا زنده هستند باید درباره آنها صحبت کرد.
پشت سر شاملو یا پرویز شاپور که زیاد صحبت کردید.
برای اینها هم اینقدر این ور و آن ور کشاندنم که نشد. هوشنگ حسامی میگفت از یک جاهل کلاه مخملی پرسیدند، اکبرآقا شنیدیم کارهای خلاف میکنید. گفت که والله از اصرار دوستان است. حالا ما هم همینطور هستیم. بعضی وقتها اصرار دوستان باعث میشود پرحرفی کنم و بعضی وقتها هم سکوت. ولی در مجموع دوست ندارم پشت کسی که رفته حرف بزنم. حالا از او تجلیل کنم یا بدگویی. دوست دارم تا خودش زنده است این کار را بکنم. حالا خوشحال هستم که قبل از اینکه حسین منزوی از دنیا برود در مجله گوهران درباره او صحبت کردم. یاد لطیفهای از ملانصرالدین افتادم. به ملانصرالدین خبر میدهند که آشنایی، پسرش فوت شده و مراسم ختمی برای او برپا کردهاند. ملانصرالدین راه میافتد که برود مسجد. میان راه میفهمد که طرف، پسرش نمرده، خودش مرده. ملانصرالدین دیگر مسجد نمیرود و از همانجا برمیگردد. میپرسند، چرا مسجد نمیروی؟ میگوید که مسجد میخواستم بروم تا طرف خودش ببیند آمدهام. وقتی نیست برای چه چیزی بروم.
این بهتر است تا آدم زنده است از او تعریف کنند که لااقل خود او هم کیفی ببرد. حالا وقتی مرد و رفت تمام تعریف و تمجیدها چیزی نصیب او نمیکند. از شوخی که بگذریم، وقتی آدم خبر درگذشت عزیزان را میشنود از دل و دماغ میافتد. درباره صابری هم هر سؤالی باشد در حد اطلاعاتم جواب میدهم.
زمانی که گلآقا زنده بود هم کمتر شما از دوستی و رفاقتتان با او صحبت کردید. اما هر وقت که گل آقا را ورق میزدیم، خصوصاً ماهنامهها و سالنامههای آن را، همیشه عکسهای شما را میدیدیم. به نظر میرسد آنقدر که درباره دیگر دوستان خود صحبت کردهاید، از صابری حرفی نزدهاید.
البته نه صابری درباره من حرفی میزد و نه من درباره او. رفیق بودیم. با هم حرف میزدیم اما در مورد همدیگر چیزی ننوشتیم یعنی، آنقدر نزدیک بودیم که فکر نمیکردیم باید چیزی در مورد هم بنویسیم. من از روزنامه توفیق با صابری آشنا شدم. در سال 44-45 که من به روزنامه توفیق رفتم صابری ساکن شمال بود و از آنجا برای توفیق مطلب میفرستاد. کم کم حسین توفیق کاری کرد که صابری را (که در آن زمان در آموزش و پرورش کار میکرد) به تهران منتقل کنند و از نزدیک صابری وارد توفیق بشود. ما سالها تا زمان توقیف روزنامه با هم زیر یک سقف بودیم. صابری معاون سردبیر، حسین توفیق شد و در غیاب او کارها را انجام میداد. مطالب زیر نظر او میرفت. همان موقع صابری یک ستون ثابت به نام هشت روز هفته داشت که یک طنز متین و موقر را ارائه میداد که خیلی خوب بود.
وقتی معاون سردبیر بود بعضی مطالب و شعرها را رد میکرد و بالای مطلب نیز مینوشت مرا نگرفت. این مرا نگرفت را هم باید با لهجه شمالی خواند! روزی دوستم بیژن اسدیپور گفت چه کنیم مطالب ما آقای صابری را بگیرد. گفتم یک سگ ضمیمه مطالبت کن که بگیردش. ما سالهای زیادی را با هم گذراندیم، دوستیهایی داشتیم. نه تنها با کیومرث صابری بلکه با تمام بچههای توفیق….
. صابری را در گلآقا کم میدیدم و بیشتر دیدار ما تصادفی بود مثلاً در راهپلهها و این ور و آنور. مگر در جلسات مشترکی که همه شرکت میکردند. برایم جالب بود، خیلی از افراد بعد از انقلاب موقعیت خاصی پیدا کردند و سبب شد خودشان را گم کنند. رفتار و گفتار آنها حتی با دوستان سابق تغییر کرد اما صابری همان آدم توفیقی بود. مینشستیم چرت و پرت میگفتیم. لیچار بار هم میکردیم. انگار که نه انگار وضع تغییر کرده. همان دوستان قدیمی بودیم. من هنوز باور نمیکنم فوت شده عکس او را که نگاه میکنم میگویم نکند همین پشت قایم شده و الان سر و کلهاش پیدا شود. به هر حال، انسان ارزشمند و طنزنویس توانایی را از دست دادیم……..
چه شد که برای کار در گلآقا از شما دعوت کرد؟
از همان ابتدا دعوت کرده بود من در جلسات اولیه شرکت کردم اما به دلیل مشغله فکری نمیتوانستم که همکاری کنم. در ضمن آن موقع هم من بسیار تند و تیز فکر میکردم و از بعضی چیزها پرهیز بیشتری داشتم. یعنی سلام و علیکم با صابری در جای خود بود ولی از او کناره میگرفتم. ولی بعد که بازنشست شدم و اوضاع اجتماعی تغییر کرد و بسیاری مسائل تعدیل شد من هم از نظر ذهنی آمادگی داشتم و صابری نیز با محبت گفت اینجا را دفتر کار خود بدان و کار خود را بکن. اینها برای من فراموشنشدنی است. ما همیشه تا آخرین لحظه عمر با یک احترام متقابل با هم دوست بودیم….
اگر شما بخواهید از دید یک روشنفکر تند و تیز اوایل دهه 70 نگاه کنید، وقتی کیومرث صابری در آن زمان قصد کرد گلآقا را راه بیندازد و از روشنفکران قدیمی طلب همکاری کرد چه فکری درباره او میکردید؟
بچههای توفیق که اکثراً با سیاست کار نداشتند البته افراد سیاسی در توفیق زیاد بودند، کسانی که از روزنامه چلنگر آمده بودند ولی روش سیاسی آنها بهگونهای با گلآقا مطابق بود، اکثراً جذب گلآقا شدند. خود من هیچگاه خود را با سیاست قاطی نکردم اگرچه در دورهای از ما برداشت سیاسی میکردند و ذهنها اینطور بود که حتی ما را مارکسیست و کمونیست کردند و جالب اینکه از یک طرف هم جایزه شعر عاشورا به من دادند؛ یک شعر قبل از انقلاب گفته بودم که در آن از سمبلهای مذهبی استفاده کرده بودم و چند سال قبل به من جایزه دادند. تضاد فراوان جامعه ما باعث شده چهره واقعی افراد مشخص نشود.
همه با نقابی ظاهر شدهاند خود من هیچگاه عضو گروه و دستهای نبودم اگرچه مسائل سیاسی و اجتماعی روی انسان اثر میگذارد مخصوصاً کسی که کار هنری میکند حساستر است و بیشتر روی آن اثر میگذارد اما هیچگاه آنطور سیاسی عمل نکردم به همین دلیل هنرمند را فقط با هنرش میشناسم. صابری برای من همیشه طنزپرداز بوده و به سیاست او اصلاً کار ندارم، این مربوط به خود اوست من هر نظری بدهم مربوط به شخص خودم است و میتواند درست نباشد.
شما چهل سال سابقه دوستی با کیومرث صابری داشتید. اولین عکسالعمل شما بعد از شنیدن خبر درگذشت کیومرث صابری در شهرستان چه بوده؟
خیلی متأثر شدم حتی آنجا سعی میکردند که این خبر را از من پنهان کنند. بعد دانشجویی آمد یواشکی زیر گوشم این خبر را گفت و مثل اینکه او را توبیخ هم کردند چون سخنرانی من به هم ریخت. اصلاً یادم رفت که چه میخواستم بگویم. پشت تریبون هم گفتم که خبر تأسفباری شنیدهام و آشفتگی کلامم به این دلیل است ولی برای من باورکردنی نبود.
صابری اگر بیماری داشت بروز نمیداد. اگرچه این اواخر بسیار رنگ پریده بود، خسته میشد، بیحوصله بود ما فکر میکردیم خستگی عادی است ولی برای ما قابل باور نبود که در عرض یک ماه، به سرعت برق برود. شوکه کننده بود. من هنوز عکسش را میبینم که دارد میخندد، میگویم که نکند الان پیدایش بشود.
در این چهل سال بزرگترین و بهترین هدیه او به شما چه بوده است؟
هوای مرا خیلی داشت در بعضی گرفتاریها که حتی من به خطر افتاده بودم با جان و دل دوندگی کرد و هیچ وقت هم به رویم نیاورد. بعضی وقتها در تنگنای مالی گیر میکردم که دستم به هیچ کجا نمیرسید به گلآقا میگفتم او بلافاصله به من وام میداد بدون اینکه مدتی برای بازپرداخت تعیین کند و بهرهای قائل شود.
نه تنها من، به خیلی از افراد کمک میکرد بدون اینکه بخواهد شناخته شود. حتی چندبار من را موظف به این کار کرد و با این قید که مشخص نشود کمک از کجاست از کمک کردن دریغی نداشت. بعضی چیزها دست خود او نبود و باید به جاهای دیگر مراجعه میکرد اما آنجا هم کوتاهی نمیکرد. …خیلی پرچانگی کردم. من در تمام عمرم اینقدر درباره صابری حرف نزده بودم.