ما در این بازی همه بازیگریم…!

استاندارد

گنه از جانب ما نیست اگر مجنونیم
گوشه چشم تو نگذاشت که عاقل باشیم!

ما را هم در اوج گرفتاریها به بازی دعوت کرده اند و کسی دعوت کرده است که حرفش را نمی شود نشنید و در واقع تنها دکتری است که نادیده  به طبابتش اعتقاد پیدا کرده ایم و اگر فی الواقع ما را به بازی خطرناک تری مثل رولت روسی هم دعوت می کرد ، بعید نبود که می پذیرفتیم!

۱.جالب اینجاست که ما اساسا با دکتر جماعت میانه خوبی نداریم.حتی اگر از بیماری مشرف به موت باشیم،  پیش این جماعت نمی روم و اگر مجبور بشویم برویم ، محال ممکن است داروهایشان را تهیه کنیم و اگر تهیه کنیم معمولا نمی خوریم. عجیب اینکه در بدترین حالات وقتی اضطرارا به مطب یکی از این جماعت می رویم و ویزیتمان می کنند ، همان طور که الکی مریض شده بودیم ، به شکل بی معنی تری احساس می کنیم خوب شده ایم. شاید راز طول عمر ما در این چهل و چند سالی که از خدا گرفته ایم ، علاوه بر پوست کلفتی مفرط ، همین پرهیز از طبیب جماعت باشد. یک جایی هم خوانده ایم که در یکی از ممالک خارجه ، چند روزی که پزشکان اعتصاب کرده بودند ، آمار مرگ و میر به طرز محسوسی کاهش پیدا کرده بوده ، دست کم در آن چند روز اعتصاب، خلایق به طرز کاملا طبیعی دنیا را وداع کرده بودند!

۲.کودکی ما ، مثل سایر ایام ، در غفلت و گولی مستمر و محض سپری شد. سرمان فقط در کتابهای ضاله مضله بود و بزرگترین عاملی که باعث می شد از درس و مشق کم بیاوریم، همین بیماری کتاب خوانی بود. یک معلمی هم داشتیم که سبیلهای پرپشتی داشت و همه کتابهای صمد بهرنگی و نویسندگان چپ آن روزگار را به ما می داد که بخوانیم و چیزی حالیمان بشود ، که نشد! سیامک زرین آبادی که هنرمند توانایی است در عرصه انیمیشن ، دوست و همکلاس دوران کودکی من است . تازگیها که بعد از سی و چند سال او را دیدم ، می گفت:” تو اون زمانها در بین ما مثل “مجید” قصه های مرادی کرمانی بودی.” سیامک این جوری می گوید من خودم یادم نمی آید!
تعارضهای طبقاتی موجود در فضای اجتماعی آبادان آن روزگار و جو تند سیاسی آن که در یک محیط کارگری تشدید می شد ، خیلی زود باعث شد که کله ما بوی قرمه سبزی بگیرد و بچه خجالتی و ساکت و ترسویی که من بودم ، خیلی زود به یک آدم سیاسی بدل شد. کتابهای شریعتی که به صورت پلی کپی به دست ما می رسید و …محیط مسجدی که در آن رفت و آمد می کردیم ، حکم جنس خوب و رفیق ناباب را داشت… حالا من چرا دارم این چیزها را می نویسم؟ در کشور ما رسم است که مردم وقتی پیر و کم حافظه شدند، خاطرات سیاسی و مبارزاتی مشعشعشان را به یاد می آورند و می نویسند و نتیجه اش می شود همین کتابهای پرفروش تاریخ معاصر!!

۳. من از قضای روزگار کم حافظه ترین معلم روی زمین هستم. شاید تنها شاعری هستم که هیچ کدام از شعرهای خودش را از بر ندارد. از شما چه پنهان جدول ضرب هم بلد نیستم و مثل آدمهای نخستین موقع جمع و تفریق از انگشتهایم استفاده می کنم.تا به حال پیش نیامده به کسی که در خیابان از من نشانی جایی را سوال می کند ، از کم حواسی، جواب درست و درمانی داده باشم و معمولا ترجیح می دهم برای گمراه نکردن دیگران از پاسخ طفره بروم!
یک روز که ناخواسته گذارم به فرهنگسرایی افتاده بود ،بی مقدمه مرا برای شعرخوانی دعوت کردند، به ناچار پشت تریبون رفتم و  به زور دو سه بیتی از یکی از غزلهای مشهورم را چند بار خواندم.هر کار می کردم بقیه بیتها به یادم نمی آمد…تحقیقا شبیه همان چهارپای معروف در گل فرو مانده بودم و داشتم تقلا می کردم تا یکی دو بیت دیگر فی المجلس سرهم کنم و از شرمندگی خلایق در بیایم ،که خانمی از میان جمع به فریادم رسید و بقیه ابیات را به یادم آورد. جلسه شعر که تمام شد ، همان خانم که به چشم خواهری! بر و روی قابل تاملی داشت ، جلو آمد و آهسته گفت: “آقا مگه مجبوری شعر دیگرون رو بدزدی و به اسم خودت بخونی؟!”من کاملا دست پاچه و مبهوت شده بودم و هیچ جوابی نداشتم. تمام قرائن علیه من بود. از حرفهای آن خانم  معلوم بود  که قبلا این شعر را از رندی شنیده و طرف از جاذبه غزل برای تحبیب دل  و جلب نظر  ضعیفه مکرمه بهره ها برده است!! شاعر که خودش خنگ و  کم حافظه و بی دست و پا باشد همین می شود  که دیگران خیر شعرش را می بینند و خودش به سرقت شعر خودش متهم می شود!

۴.قدیمها بیشتر آثارم را  به اسامی مستعاری که خودم هم حالا یادم نمی آید ، منتشر می کردم. بعضی از این اسامی از قضا با اسم بعضی از افراد حقیقی تطابق دارد! حتی ممکن است به عنوان شغل شریف ویراستاری، علاوه بر وصله و پینه کردن کارهای دیگران، به جای بعضی افراد نیمه مشهور امروز ، کتاب هم نوشته باشم  و شاید بعضی از این آدمهای سابقا گمنام و مخلص ، بعدا از رهگذر همان کتابها به جاهایی هم رسیده باشند…در این صورت این بزرگترین گناه فرهنگی است که در تمام عمرم مرتکب شده ام. قطعا اگر می دانستم که کار به اینجا می رسد، هرگز چنین خبطی را مرتکب نمی شدم!!

۵.بعد از سالها معلمی و اداره کردن کلاسهای کوچک و بزرگ( تا ۳۰۰نفر و…) و سخنرانیهای فراوانی که حساب و شمار آنها از دستم در رفته ، هنوز مثل یک منبری تازه کار از سخنرانی ، حتی در جمعهای کوچک ، وحشت دارم.تا مدتی پیش فکر می کردم تنها من چنین روحیه ای دارم ، تا اینکه چندی پیش در تالار دانشگاه در کنار یکی از استادان خیلی محترم و معنون قرار گرفتم. طفلکی! تا زمانی که نوبت سخنرانیش بشود دچار حول و ولایی بود که نگو و نپرس!
من از معلمهایی هستم که بدون مطالعه جرات نمی کنند سر کلاس بروند. حتی اگر پنجاه بار درسی را داده باشم، حتما باید قبل از کلاس درسم را روان کنم وگرنه کار خراب می شود! گاهی غبطه می خورم به حال استادان محترمی که با وقار تمام سر درس تشریف می آوردند و همیشه خاطرات شیرینی برای نقل در کلاس داشتند و می توانستند بی آنکه درسی بدهند ، دانشجویان را  تا آخر ترم راضی و خوشحال نگاه دارند…
راستی من فردا دو تا کلاس دارم که هنوز به کتابهایشان نگاه هم نکرده ام….

اما این چند دوست گرامی را هم از بس دوستشان داریم ، می خواهیم به ترتیب اجرای نقش در هچل  این بازی بیندازیم :۱. ناصر فیض، ۲. بیابانکی ،۳.سلیمان پور ،۴. حدیث ،۵.  سعیدی راد.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *