بهشت

استاندارد
حوای ساده! چه کردی ایمان بارآورم را
در دست شیطان نهادی دستان عصیانگرم را
یک لحظه ، یک لحظهّ گم ، نه سیب ماند و نه گندم
یک شعلهّ بی ترحم ، آشفت خاکسترم را
ناگاه طوفانی از غم ، ما را جدا کرد از هم
افکند در قعر دوزخ هر ذرهّ پیکرم را
احساس کردم حرامم ، یک روح نیمه تمامم
انگار گم کرده بودم آن نیمهّ دیگرم را
هر چند حسرت نصیبم، آوارهّ عطر سیبم
اما تو را دوست دارم…دشمن ترین یاورم را
دور از تو دور از بهشتم ، در برزخ سرنوشتم
بگذار بگذارم ای دوست بر شانه هایت سرم را
سهم من از تو همین است، از بوی تو مست باشم
عمری به راهت بدوزم چشمان ناباورم را
                                                      دی ۷۶

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *