ابیاتی از یک منظومه منتشر نشده از علی معلم دامغانی

استاندارد
خط ّ مُقََََََرمَطعلی معلم دامغانی
شبستان ثمود ایوان عاد است
مرا مادر در این سامان نزاده ست
سیاه است این سواد سایه اندود
مرا در سایهّ آتش وطن بود

به شهر من سحر همپایهّ ماست
طلوع صبحدم همسایهّ ماست

بقای عمر گل ، خویشی به یک سوی
دو همسالیم با نرگس ، به یک جوی

بهارستان شادی مکتب ماست
نشاط صبحدم مشق شب ماست

گل سوسن گل سوری صحیفه ست
صبا جاروکش و هدهد خلیفه ست

***

مرا اینجا از آن گلشن که آورد؟
ز شهر من مرا بی من که آورد؟

غریب است این کبود آدمیخوار
اجل هنگامهّ سنگ است و سوفار

زمینش چون عقیق ِ آس کرده ست
هوا از بوی خون آماس کرده ست

کلاه ابر دارد آفتابش
شرر در آستین دارد سحابش

جراحت  برق و اخگر انجم اوست
نحوست  نیش مار و کژدم اوست

به گردون چون غزال ِ مانده در گل
مَه از خود می رود منزل به منزل

فرازش فتنه بار و فتنه بیز است
فرودش فتنه زار و فتنه خیز است

نه باغ است این، نه راغ است این ، نه گلشن
کجا گلخانه می ماند به گلخن؟!

نه سر دارم از این سودا نه سامان
که بی ما سوختم در شهر خامان

بسامان کی شود کار من از شاه
کزین دریوزه مردم   گم کنم راه

بپردازم از این اشباح خونخوار
کزین سان می نمایند آدمی وار

مگس وش عنکبوت کام و نام اند
به قوّت گرم قوت ِ بام و شام اند

سراب است این، سرابُستان من نیست
مرا بیدای این وادی دمن نیست

خوشا عهد وقوف و شهریاران
خوشا با  زُمره طوف ِ شهر ِ یاران

***

بلاگردان آن چشم و چراغم
کزو خورشیدپالا شد ایاغم

شبستانم شبی روشن به مِی کرد
مجو لیکن که این کی کرد و کی کرد

یه سر آبم که از آتش به دستان
ندارم صرفهّ آتش پرستان

نه زان رُستم نه زان دستان هژیرم،
که روزی جذبه ای شد دستگیرم

فکند از خیمهّ لیلا درخشی
به خرمنگاه مجنون آذرخشی

بدو وادید عریان چشم هوشم،
جمال هستی ِ آیینه پوشم

بدو وادید جان دردمندم،
مآل هستی  سر در کمندم

بدو وادید شوق نیمه گبرم
که آتش می خروشد کوه صبرم

شکیبم جوش عصیان می زند باز
کز ایوان عدم منزل بپرداز!

شتاب آمُخته کن خنگ ِ نَفَس را
به رفتن طیره کن مرغ هوس را

بِهل با آرزو این پنجه کردن
به حرمان دست و بازو رنجه کردن

نداری برگِ زهد این شیمه بگذار
دم آتش نداری هیمه بگذار

از آن ماندی که چون سنگ آرمیدی
که سنگ از بد رهیدی گر رمیدی

هوس را وام باید ، وام را وقت
اَمل را کام باید ، کام را وقت

دلا این توسنی بگذار و بگریز
خود این ما و منی بگذار و بگریز

هلاک قطره بینم زین نمستان
به دریا رَخنه کن زین شبنمستان

حبابی ، باد ِ این انبانه بنشان
بروت صد جهان افسانه بنشان

حقیقت را ، چه دیدی از حقیقت
کزین سان شیوه خوردی در طریقت!؟

کم از کاووس ِ کور چاه دیوان!
رها کن، رخنه بشناس از گریبان

به ظلمت مانده از دیوان ره  ، حیف!
به زندان رانده از ایوان شه ، حیف!

بدان دولت لت ِ هر روزه خوردن
نوال روزی از دریوزه خوردن

بدان حشمت چنین افتاده در بند
به زندان گریبان از چه و چند

سلیمی دست و پای اندر سلاسل
سلیمانی اسیر دیو هایل

جمی در چارمیخ ِ پور ِ مرداس
چو مور سرنگون افتاده در طاس

به عرفان تهمتان ِ حیرت آیین
که مدهوش اند ازین جام جهان بین

به بَردابرد ِ خاکستر هیونان
که باد آبستن اند از برق یونان

به کوته آستینانی که چیرند
به حق ، میراث دار اردشیرند

که از ایوان دارا همچو بیژن
به زندان سکندر داده ام تن

***

الا ای هدهد هادی کجایی
کجایی خضر این وادی ! کجایی

که مُردم تشنه بر دریای اوهام
ز استسقای ذوق دوزخ آشام….

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *