عادت

استاندارد
پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم
باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم
یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم
یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم

بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار ،
تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم

چون زمستان و خزان از پی هم می آیند
من چگونه به بهاران تو عادت بکنم ؟

بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است
باید ای عشق ، به طوفان تو عادت بکنم

ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم
تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم ؟!

ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم
به سخنهای پریشان تو عادت بکنم
!


نوروزتان خجسته….شادمان باشید !

بهار از منظری دیگر

استاندارد
پیغام نگار ما نیامد
بویی ز بهار ما نیامد
به گردت چون نگردد فوج مرغان خزان دیده
که رنگین نوبهاری در حصار پیرهن داری!؟

در ایام بهار ای عندلیب از بخت می نالی؟
چه خواهی کرد اگر بی گل در ایام خزان باشی!
طغرای مشهدی

ای نسیم از کوی جانان می رسی ، آهسته باش
همرهت بوی بهاری هست و من دیوانه ام!

رنگ ، دامن چیدن و بوی گل از خود رفتن است
هر کجا گل می کند برگ سفر دارد بهار

لاله داغ و گل گریبان چاک و بلبل نوحه گر
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بر دارد بهار ؟ 
بیدل دهلوی

بی وصل یار عید به ماتم برابر است
نوروز این چمن به محرم برابر است نجیب کاشانی

چو غنچه ام لب خونین ز شکوه دوخته است
به رنگ لاله بهارم همیشه سوخته است
وحید قزوینی

گلهای باغ رنگ بهار جنون گرفت
دامن کشان به سیر گلستان من بیا ! سالک قزوینی

بی خودی دارد بهاری ، داد از دست طبیب
بی مروت فصل گل دیوانه عاقل می کند!
دانش مشهدی

چمن جلوه کن بهار مرا
سبز کن باغ انتظار مرا

حیرتم ، صد چمن شکفت و هنوز
اثر نوبهار پیدا نیست !

به عزم بی خودی با بوی گل عزم سفر دارم
نیاید گر بهار از پی که پیدا می کند ما را !؟ اسیر شهرستانی

نیستم غنچه ولی از اثر بوی بهار
پاره های دلم از شوق به پرواز آید
مشرقی مشهدی

نباشد اشک اگر گلگون نمی آید ز دل بیرون
بسان طفل غمگینی که نبوَد جامهّ عیدش !

در این بهار چو گل از سفر تو هم بازآ
ببین چه می کند این چشم خون فشان بی تو !
کلیم کاشانی


یادداشت موسی بیدج در باره پرسه در عرصه کلمات در روزنامه فرهنگ آشتی

معرفی کوتاه دیگری به قلم سایر محمدی در روزنامه ایران

نیاز

استاندارد
برای باختن دل قمار کافی نیست
دو چشم مست و نگاه خمار کافی نیست
نسیم و ابر و تقلای دانه ها در خاک
برای رویش یک شوره زار کافی نیست

نه عقل ناقص تو ، نه جنون کامل من
برای بردن  در این قمار کافی نیست

شبیه صاعقه ای عشق می رسد از راه
برای آمدنش انتظار کافی نیست

طلوع روشن این آفتاب شرقی را
عبور کوکب دنباله دار کافی نیست

به گرد خویشتن از عقل و مصلحت گاهی
حصار می کشی اما حصار کافی نیست

همیشه در دل کابوسهای تکراری
فرار می کنی اما فرار کافی نیست

چه فایده شجره نامهّ درختان را ؟
تبر فرود که آمد تبار کافی نیست

 

 

چقدر منتظر مقدم بهار شدیم
بهار آمده ، اما بهار کافی نیست…!

یقین گم شده

استاندارد
به این شکستهّ بی دست و پای سرگردان
یقین گم شده اش را به عشق برگردان
هنوز می شود این دل شکسته تر باشد
دل شکستهّ ما را شکسته تر گردان

بریز هر چه عطش را به کام تشنگی ام
لبان شعله ورم را به گریه تر گردان

بس است هرچه تپیدیم زیر خاکستر
بسوز جان مرا باز و شعله ور گردان

مرا که تشنگی از آب خوشتر است امروز
کنار چشمه ببر ، تشنه کام برگردان

دعای ما که دعا نیست ، ادعاست فقط
هر آن دعا که نمودیم بی اثر گردان

دل مرا به کنار ضریح عشق ببر
رمیده آهوی بی تاب دربه در گردان

مترسک

استاندارد

تنها ، سر یک مزرعهّ شالی ماند
با پیرهن و کلاه پوشالی ماند

وقتی که پرنده رفت ، در سینهّ او
آنجا که دل است ، حفره ای خالی ماند !

***

آن روز افق آینهّ دق شده بود
انگار دوباره وقت هق هق شده بود

بر شانهّ یک نسیم آواره گریست…
بی چاره مترسکی که عاشق شده بود !

ابر تشنگی

استاندارد
یه روز یه ابر بی قرار
تو آسمون شوره زار
اومد و رعد و برقی زد
شبیه ابرای بهار

ابری که خورشیدو گرفت
از آسمون وصله دار

تشنگی رو روونه کرد
تو کرتهای پر غبار

چه روزایی که گم شدن
تو تشنگی  ، تو انتظار…

دس رو دلم نذار دیگه
ای ابر لعنتی نبار

باشه… تو هم غریبه شو
تو هم منو تنها بذار !

سودابه و زلیخا !

استاندارد

سودابه و زلیخا شباهتهای فراوانی دارند. هر دو سخت عاشقند و به خاطر عشقشان از اریکه معشوقی که مسند طبیعی زن است ، پایین آمده اند و در این راه از بی اعتنایی معشوق و ملامت دیگران و بدنامی هم ابایی ندارند. عشق در هر دو به گونه ای است که در نهایت به نفرت نزدیک می شود و هر دو حاضر می شوند در اوج عاشقی ، معشوق خویش را با هر دسیسه و نیرنگی به کام آتش و مرگیا حبس و بند بکشانند. به خلاف نظر کسانی که ساده لوحانه “عشق” را در برابر و متضاد با ” خشونت ” می دانند و در شعارهای رمانتیکشان مردم جهان را از خشونت به عشق دعوت می کنند , سودابه و زلیخا ثابت می کنند که عشق در ذات خودش می تواند خشن ترین پدیده جهان  و آن روی سکه نفرت باشد!!

سودابه منفورترین زن شاهنامه است. وقتی که سیاوش کشته می شود , این نفرت اوج می گیرد و کار به جایی می رسد که رستم سر آسیمه و خشمگین به دربار کاووس می شتابد و هر چه دلش می خواهد نثار او و  سودابه می کند:

d2چو آمد بر تخت کاووس کی
سرش بود پر خاک و پر خاک پی

بدو گفت : خوی بد ای شهریار
پراگندی و تخمت آمد به بار

تو را عشق سودابه و بدخویی
ز سر برگرفت افسر خسروی

کسی کو بود مهتر انجمن
کفن بهتر او را ز فرمان زن

سیاوش ز فرمان زن شد به باد
خجسته زنی کو ز مادر نزاد!

و بعد سودابه را از کاخ و سراپرده اش  به زاری بیرون می کشد ، از موهایش می گیرد و او را با خنجر از میان به دو نیمه می کند  و می کشد، بی آنکه حتی کاووس که سخت دل سپرده این زن است ، کمترین عکس العملی نشان دهد یا این عاقبت شوم را ناخوش دارد:

تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی کاخ سودابه بنهاد روی

ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید

به خنجر به دو نیم کردش به راه…

 اما سرنوشت زلیخا به گونه ای دیگر رقم می خورد. در داستان زلیخا حادثه قابل تامل آزمون تیغ و ترنج است. او محفلی فراهم می کند و بانوان مصر را که زبان به نکوهش او گشوده بودند فرا می خواند و آنان چون جمال یوسف را می بینند , از خود بی خود می شوند و دستهایشان را به جای ترنج می برند:

پس چون آن زنان دیده بر جمال یوسف گماشتند , زلیخا را در کار معذور داشتند , گفتند : این نه جمال بشری است…اگر غلطی است بر ماست.بار ملامت کشیدن در راه عشق چنویی رواست!( تفسیر سوره یوسف , ص 365)

آزمون تیغ و ترنج همه رفتار زلیخا را توجیه نمی کند ، اما به خوبی نشان می دهد که زلیخا از مدعیان ملامتگویش که به یک نگاه دست از ترنج نشناختند ، خویشتندارتر و باجنبه تر است!  او اگر دامان عشق را به سیاهی و دسیسه نمی آلود چه بسا  به واسطه عشق بزرگی که  در جان داشت ، قدیسه بزرگ تاریخ عشق بود و به قول سعدی بر او هیچ ملامتی  روا نبود :

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را !

 به نظر می رسد که نگاه به زن و عشق در داستان زلیخا بسیار انسانی تر و واقعی تر است از آنچه در حکایت سودابه آمده است!


پرسه در عرصه کلماتبازتاب انتشار

پرسه در عرصه کلمات

 در برخی از پایگاههای خبری :

ایرنا //  حوادث // فاش