حافظ و ساختارشکنی در تلمیح

استاندارد

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز نجست

بیت بالا یکی دیگر از ابیات حافظ است که شارحان را به دردسر افکنده است. بخشی از بیت به این آیه از سوره نمل اشاره دارد ” یا ایّها النّمل ادخلوا مساکنکم لایحطمنّکم سلیمان و جنوده و هم لایشعرون” (آن گاه که سلیمان با لشکریاش به وادی نمل رسید بزرگ مورچگان فریاد برآورد که) «ای موران به خانه های خویش درآیید مبادا سلیمان و سپاهیانش ناخواسته شما را زیر پا در هم شکنند.» و بخشی دیگر به ماجرای مشهور ربوده شدن خاتم سلیمان.

اشکال بیت از آنجا پیش می آید که می دانیم آن که مور با وی سخن گفت سلیمان بود نه آصف( وزیر سلیمان) و نیز تردیدی نداریم آن که انگشتری را گم کرد سلیمان بود نه آصف و وزیر بی چاره در این زمینه پاک بی گناه بود؛ ضمناً هیچ تردیدی نداریم که حافظ بر این نکات تلمیحی بیش از ما آگاه بوده است. پرسش اینجاست که چرا حافظ این گونه این دو ماجرا را درآمیخته و خلط کرده است؟

برای رفع مشکل شارحان حافظ هریک به طریقی دامن همّت به کمر زده اند، مثلاً مرحوم غنی کوشید با درآمیختن ماجرای “دابّه الارض”، یعنی موریانه ای که عصای سلیمان را خورد و باعث شد با فروافتادن پیکر او همه به مرگ وی پی ببرند با داستان مورچه ای که با سلیمان سخن گفت و طرح این نکته که دیو پس از مرگ سلیمان انگشتر او را ربود و به کمک آن بر وحش و طیر حکومت کرد مسئله را حل کند؛ درحالی که ماجرای موریانه و مور در داستان سلیمان دوتاست و دیو نیز چنان که می دانیم در زمان حیات او انگشتری وی را ربود نه پس از مرگش!

برخی گفته اند منظور از “خواجه” در مصراع دوم سلیمان است، درحالی که اگر چنین بود باید می گفت: که خواجه خاتم خود یاوه کرد نه خاتم جم که مراد از آن سلیمان است.
برخی نیز مثل استاد هاشم جاوید از طریق مجاز وارد شدند و گفتند مقصود حافظ از آصف خود سلیمان است و حافظ به جای اینکه بگوید زبان مور به سلیمان دراز شد گفته است: زبان مور به آصف دراز شد…
برخی مثل استاد حمیدیان از راه تاویل در آیه قرآنی که منشا تلمیح است وارد بحث شدند و گفتند: ” در آیه منقول دیدیم که رئیس موران در مورد لشکریان سلیمان گفت: “هم لایشعرون” ؛ در این صورت هم چه کسی موظف به آگاه کردن لشکریان از وجود موران بوده: شاهنشاه (سلیمان) یا کسی که تدبیر و تمشیت این گونه امور در دست او بوده است(آصف)؟”
این استاد گرامی بر آن اند که ضمیر “هُم” به لشکریان سلیمان و آصف که فرمانده لشکر بوده بازمی گردد نه خود او لذا اعتراض مور متوجّه آصف بوده است نه سلیمان؛ در حالی که بی تردید ضمیر “هُم” هم به سلیمان بازمی گردد و هم به “جنود” او .

به نظر می رسد سخن هریک از این استادان گرامی خالی از تکلّفی نیست و نمی تواند مشکل تلمیح را در بیت حافظ حل کند.
علّت این تکلفات جز این نیست که ما در این بیت با گونه خاصی از تلمیح پیچیده رو به رو هستیم که ما آن را “ساختار شکنی در تلمیح” می نامیم. در این شیوه شاعر ضمن حفظ چهارچوب کلّی داستان و ماجرایی که مورد تلمیح قرار گرفته اجزای حکایت یا شخصیّت های آن را دگرگون می کند و با اعتماد به این نکته که اصل ماجرا کاملاً مشهور است و خواننده با آن آشناست، به دلایل بلاغی در آن دگرگونی هایی ایجاد می کند. دامنه این دگرگونی گاه آن چنان وسیع است که گاه “نقیضه” ای از اصل داستان را پدید می آورد.

به عنوان نمونه:

همه ما می دانیم که انفاس عیسی(ع) حیات بخش بوده است و شاعران به گستردگی از این تلمیح بهره برده اند؛ حال تصور کنید شاعری ساختار این تلمیح را تغییر دهد و آن را مبدّل کند به “انفاس عیسایی را که می کشد”؛ آن گونه که حافظ با هنرمندی آفریده و انفاس یار را که با عشق خویش عاشق را هلاک کرده بدان مانند کرده است:

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی

مثال دیگر:همه کسانی که با قصص انبیا آشنایی دارند می دانند که یوسف(ع) در کودکی گم شد و هرگز به وطن خویش کنعان برنگشت بلکه به روزگاری که عزیز مصر شده بود خاندان خویش را به مصر به نزد خویش خواند اما حافظ این ماجرا را که از مشهورترین حکایات است به شیوه دیگری روایت می کند تا مقصود خویش را که دمیدن روح امید و پرهیز از خوردن اندوه و غم است به مخاطب خویش القا کند:

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

بدیهی است که در این بیت مشهور دیگر نه یوسف همان یوسف مشهور است و نه کنعان  همان کنعان مالوف و نه کلبه احزان همان کلبه ای که می شناسیم . مخاطب نیز یقیناَ یعقوب نبی نیست و این خود قرینه ای است که نشان می دهد کلیت تلمیح با تغییری که در ساختار آن رخ داده به استعاره ای بدل شده و به خدمت یک مقصود شاعرانه درآمده است.

یک نمونه دیگر: همه ما می دانیم سلیمان دارای خاتم بوده و با نیروی اسم اعظم باد و دیو دد را در فرمان داشته است؛ اما خاقانی برای ما “سلیمان بی خاتم “را به تصویر می کشد و بدین ترتیب در ساختار تلمیح آگاهانه دست می برد:

هست در گیتی سلیمان صدهزار
یک سلیمان را نگین گشتیم، نیست!

یا محتشم در اثر جاودانه خویش سلیمانی را مجسّم کرده است که از قحط آب خاتم خویش را می مکیده است:

بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

مثال دیگر:همه ما می دانیم که یوسف، این پیامبر خوبروی را، خریداران بسیار بوده است، اما “یوسف بی خریدار ” یوسفی است که وحشی برای ما آفریده است:

…یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم…

بد نیست مثالی نیز از ادبیّات امروز جهان بزنیم. همه ما داستان کلیشه شده یوسف و چاه را شنیده ایم، اما احمد مطر، شاعر معاصر عرب، به طرز هنرمندانه ای در ساختار این تلمیح دست می برد و یوسف خود را که ملت های عرب هستند در شعر”یوسف فی بئر البترول” در چاه نفت افتاده و گرفتار می بیند!

از خواص و زیبایی های تلمیح این است که به شعر عمق می بخشد و با ارجاع متن به ماجرایی که خواننده از آن با خبر است ذهن او را با دانسته های پیشینش درگیر می کند، اما از عیوب این صنعت نیز این است که تلمیحات خیلی زود به کلیشه هایی تکراری مبدّل می شوند. گاه ملال حاصل از این کلیشه شدن در حدّی است که بسیاری از شاعران از خود می پرسند: تا کی می توان از یوسف و زلیخا و کنعان و یغقوب و بیت الاحزان و سلیمان و خاتم و دیو و…گفت و گفت و همان عناصر را تکرار در تکرار کرد؟!

برای رفع این ملال و تکرار چه تدبیری باید اندیشید؟ یک راهش این است که مثل بسیاری از شاعران معاصر از خیر تلمیح بگذریم و آن را یک شگرد کهنه شده تلقّی کنیم؛ یک راه دیگر نیز این است که باز هم مثل برخی سخنوران معاصر، به تلمیح به داستان های دور از ذهن- عمدتاً مربوط به سایر فرهنگ ها- روی بیاوریم و اساطیر دیگران را که برای ما تازگی بیشتری دارد وارد شعرمان بکنیم…امّا یک راه دیگر هم این است که مثل حافظ در این بیت به کلیشه شکنی و ایجاد تازگی در تلمیح دست بزنیم و عناصری از ماجرای مورد تلمیح را آگاهانه تغییر بدهیم!
البته این دست بردن در ساختار تلمیح، همان گونه که در مثال ها دیدیم، باید آگاهانه و مبتنی بر ضرورت های بلاغی باشد و به ترک ادب شرعی نیز نینجامد تا دچار ابتذال نشود.

به شعر خواجه بازگردیم. حافظ در غزلی که خطاب به یکی از وزیران عهد خویش ،که احتراماً “آصف” نامیده می شدند، سروده، به صورتی بسیار لطیف به او یادآور می شود که دل شکسته او را بجوید و با او مهربانانه رفتار کند، زیرا دل او خاصیت انگشتری سلیمان دارد. چون اگر چنین نکند بعید نیست که همچون آصف برخیا، وزیر سلیمان،مورد ملامت غیرمستقیم قرار گیرد:

آصف ار آن ملک را ضبط آن چنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری(انوری)

و چه بسا زبان موران(فرومایگان) نیز بر او دراز گردد. همان گونه که آشکار است خواجه برای رساندن مقصود خویش در ساختار تلمیح تغییراتی داده است. بی شک اگر مخاطب حافظ ، مثلاً ، شاه بود چنین تغییری در ساختار تلمیح لازم نبود.
نتیجه اینکه با علم به این نکته بلاغی و شناخت این نوع خاص از تلمیح می توان فارغ از تکلفات و تلاش های- البته مشکور- حافظ شناسان به درک درست تری از سخن حافظ دست یافت.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *