مرا مادر در این سامان نزاده ست
مرا در سایهّ آتش وطن بود
به شهر من سحر همپایهّ ماست
طلوع صبحدم همسایهّ ماست
بقای عمر گل ، خویشی به یک سوی
دو همسالیم با نرگس ، به یک جوی
بهارستان شادی مکتب ماست
نشاط صبحدم مشق شب ماست
گل سوسن گل سوری صحیفه ست
صبا جاروکش و هدهد خلیفه ست
***
مرا اینجا از آن گلشن که آورد؟
ز شهر من مرا بی من که آورد؟
غریب است این کبود آدمیخوار
اجل هنگامهّ سنگ است و سوفار
زمینش چون عقیق ِ آس کرده ست
هوا از بوی خون آماس کرده ست
کلاه ابر دارد آفتابش
شرر در آستین دارد سحابش
جراحت برق و اخگر انجم اوست
نحوست نیش مار و کژدم اوست
به گردون چون غزال ِ مانده در گل
مَه از خود می رود منزل به منزل
فرازش فتنه بار و فتنه بیز است
فرودش فتنه زار و فتنه خیز است
نه باغ است این، نه راغ است این ، نه گلشن
کجا گلخانه می ماند به گلخن؟!
نه سر دارم از این سودا نه سامان
که بی ما سوختم در شهر خامان
بسامان کی شود کار من از شاه
کزین دریوزه مردم گم کنم راه
بپردازم از این اشباح خونخوار
کزین سان می نمایند آدمی وار
مگس وش عنکبوت کام و نام اند
به قوّت گرم قوت ِ بام و شام اند
سراب است این، سرابُستان من نیست
مرا بیدای این وادی دمن نیست
خوشا عهد وقوف و شهریاران
خوشا با زُمره طوف ِ شهر ِ یاران