اندر ملاحت و زیبایی 4

استاندارد

گفتیم که ملاحت ، جمالی است به جلال آمیخته و پوشیده در سرادقات جلال! هرگاه زیبایی خاصی را یافتیم که به شکل راز آمیزی به درک آمد ، اما قابل بیان نبود ، با ملاحت روبه رو هستیم. شاید برخی از این سخن این نتیجه غلط را بگیرند که پس ملاحت ریشه در جهالت و نادانی ما دارد ، چرا که ما تا زمانی از چیزی التذاذ هنری می بریم که به راز و رمز آن پی نبرده باشیم و هنگامی که ریشه یک زیبایی را دانستیم ، مثلا پی بردیم که طرف مقابل از چه لوازم  و شیوه آرایشی استفاده کرده یا فلان شاعر از کدام شگرد زبانی بهره گرفته ، یکباره  زیبایی آن چهره و آن شعر در نظر ما رنگ می بازد و به پدیده ای دست یافتنی بدل می شود!!

این چنین نیست و ماجرا کاملا به عکس است! واقعیت آن است که مقام درک ملاحت ، مقام “جهل” نیست ، چون در غیر این صورت باید جاهلان و عقب ماندگان ذهنی درک بیشتری از زیبایی داشته باشند! مقام درک  جمال مقام “حیرت” ، بلکه اوج و کمال حیرت است! و این حیرت نه آن حیرت بدوی است که بر جاهلان و ابلهان رخ می دهد ، بلکه حیرتی است که پس از رسیدن و دیدن و درک عظمت و جلال حاصل می آید. از آن گونه که حافظ می گوید:

عشق تو نهال حیرت آمد          وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کاخر          هم بر سر حال حیرت آمد
یک دل بنما که در ره او             بر چهره نه خال حیرت آمد…
شد منهزم از کمال عزت            آن را که جلال حیرت آمد

حیرت جاهلان پیش از رسیدن و آگاهی و حیرت عارفان پس از  شهود  زیبایی و رسیدن به خشیت در برابر کمال عزت زیبایی  است. به همین علت است که “خشیت” که لازمه درک زیبایی است ، با “علم” تلازم دارد و فرموده اند: “انما یخشی الله من عباده العلماء”( تنها بندگان عالم در مقام خشیت از خداوند قرار دارند.) و بی سبب نیست که ادراک زیبایی همواره برای کسانی مقدورتر است که از نوعی احاطه و آگاهی بر موضوع برخوردارند ، یعنی خود دستی از دور و نزدیک بر آتش ذوق و هنر دارند و دشواری آفریدن یک اثر هنری را از نزدیک لمس کرده اند و می دانند که مثلا نوشتن قطعه ای شبیه به آثار میرزا غلامرضا یا میر عماد و سرودن غزلی از جنس غزل حافظ و…به چه مایه ریاضت  و سلوک  ظاهر و باطن نیاز دارد!

به طور خلاصه درک ملاحت در نقطه جهل ما شکل نمی گیرد ، بلکه در آنجا به بار می نشیند که ما به شکوه و  بی چگونگی حقیقتی پی می بریم ، اما عظمت و هجوم دانایی ما را به حیرت و خشیت دچار می سازد. در مقوله عشق نیز همین گونه است . در عشقهای حقیقی هرچه عاشق و معشوق بیشتر یکدیگر را می یابند و از ناز و نیاز یکدیگر باخبرتر می شوند ، عشق گستره و ژرفای بیشتری می یابد و عاشق هر لحظه جمال و  تازگی افزونتری را کشف می کند:

هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظر            بار دگر نکوترش بینم از آنچه دیده ام!

این البته در عشقهای راستین برآمده از درک متقابل است ، نه عشقهایی که از پی رنگی بود!!آن که جز این است تنوع طلبی است که هیجانهای عاطفی را با عشق اشتباه گرفته است!

***
رابطه جمال و ملاحت از میان نسب چهارگانه منطقی ، نه “مساوات” است و نه “عموم مطلق” . در میان این دو مقوله رابطه “عموم من وجه” وجود دارد، یعنی مواردی را می توان یافت که هم مصداق ملاحت باشند و هم حسن ، و مصادیقی را هم می توان نشان داد که تنها یکی از این دو ـ ملاحت و حسن ـ بر آنان صدق می کند. بر این اساس زیبارویانی را می توان یافت که در آنها نمک ملاحت نیست و ملیحانی را می توان سراغ گرفت که با آنکه در اوج اقتدار دل می برند ، چیزی از حسن ، به معنای متعارف آن ،در بساط ندارند!!
افرادی که بدون داشتن چهره به ظاهر زیبا، به واسطه پاکی و صفای باطن شخصیتی کاریزماتیک دارند و در برخورد اول دیگران را مسحور می کنند ، از این دسته اند. ( یکی از راههای ایجاد جذابیت بدون جلوه گری و آرایشهای آن چنانی و توسل به جراحیهای وحشتناک و گرانقیمت و ریاضتهای  طاقت فرسا که برخی در قالب رژیمهای عجیب و زیانبار غذایی تحمل می کنند ، کسب سیرت پاک و باطن با صفاست!)البته با کمی دقت ذهنی می توانیم ادعا کنیم که هیچ یک از نسب اربعه منطقی بین ملاحت و زیبایی وجود ندارد ، چرا که یکی از طرفین، یعنی ملاحت، اساسا فرد و مصداق خاصی ندارد  و نسبتهای چهارگانه مذکور در منطق ،اساسا تابع و قائم به مصداق اند. به قول علما: فتامل فانه دقیق!!

این بحث ادامه دارد…

ساقه های تشنه

استاندارد

شب زیتونی چشمان عاشق را روایت کن
مرا درگیر آن آیینه های بی نهایت کن

به رغم ابرهایی که گذشتند و نباریدند
برای ساقه های تشنه باران را روایت کن

کسی از خوابهای کودکان پروانه می دزدد
بیا پروانه ها را در دل شبها حمایت کن

به تیغ بی دریغ و دشنه های تشنه خو کردی
به درد بی علاج عشق هم یک چند عادت کن

نمک گر در بساط زخم و بیداری نمی یابی
به شور اشکهای دیده سامان جراحت کن

بگو در روزهای آتش و طوفان چه می بینی
یک امشب از صبوری دست بردار و شکایت کن

همانند درختان صبور رسته در صحرا
در اوج تشنه کامی سبز باش و استقامت کن!

نگاهی به ادعاهای ناصر پورپیرار در باره سلمان فارسی

استاندارد
  باطل است
آنچه مدّعی گوید…
سلمان فارسی از شخصیت های بحث انگیز و چند بعدی تاریخ اسلام و ایران است. قاطبه مسلمانان، از شیعه و سنی، او را به عنوان یکی از اصحاب بلندمرتبه پیامبر (ص) و علی (ع) می ستایند. او در منظومه فکری فرق و مذاهب اسلامی جایگاه ویژه ای دارد و سنی و امامی و اسماعیلی و زیدی و اهل حق و اصحاب تصوف و فتوت، هریک به فراخور جهان بینی خود، تصویری از او ارائه کرده اند. این تصویر اگرچه گاه اغراق  آمیز یا غیر واقعی است، اما همواره با حرمت و تقدس همراه است. در متون ادب فارسی که آیینه تمام نمای فرهنگ ایرانی است، سلمان در هیئت انسانی حق جو، عارفی وارسته، زاهدی سجاده نشین، حاکمی عادل و حکیمی فرزانه رخ نموده است. سنایی می فرماید:
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید
مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا

سلمان فارسی، مثل همه شخصیت های موثر تاریخی، دشمنانی دارد. واقعیت و ماهیت سلمان، همواره کسانی را به ستیزه با وی برانگیخته است. در روزگار ما باستان پرستان ایرانی، که از عمق حوادث و وقایع تاریخی بی خبرند، به جای آن که علل سقوط ساسانیان را در واقعیات عینی جست وجو کنند، گناه سقوط این سلسله و غلبه اعراب را یکسره به گردن سلمان می گذراند و سیل دشنام ها را از طریق نوشته ها و رسانه های خودشان به طرف این فرزند ایران و اسلام سرازیر کرده اند!
ناصبی ها و سلفی ها و روشنفکران عرب طرفدار بنی امیه، که روزگار آل امیه و مروان را اوج درخشش اقبال قوم عرب می دانند، نیز نظر خوشی به سلمان به عنوان یکی از بزرگان شیعه و یکی از ارکان فرهنگ ایرانی ندارند. سلمان در میان مستشرقان نیز دشمنان آشکاری دارد، از جمله هرو ویتز و کلیمان هوار رسما واقعیت تاریخی او را انکار کرده اند. آقای ناصر پورپیرار ظاهرا آخرین کسی است که با تلفیق دیدگاه های برخی خاورشناسان و قومیت گرایان عرب به نبرد با این شخصیت تاریخی کمر بسته است!
دیدگاه پورپیرار، آن گونه که در کتاب پلی بر گذشته آمده ، اجمالا از این قرار است: سلمان شخصیتی افسانه ای و اسطوره ای است که به دست شعوبیه و قوم یهود جعل شده تا حقیقت قرآن و وحی الهی را زیر سؤال ببرند و او را آموزگار پیامبر (ص) جلوه بدهند!

اندر ملاحت و زیبایی 3

استاندارد

از آنچه تا کنون گذشت ، نتیجه می گیریم که ملاحت ، به خلاف حسن ، واقعیتی” بی چگونه ” و” بلاکیف “است. به همین گونه در همه شاهکارهای ادبی و هنری جهان ، چیزی “یدرک و لا یوصف” نهفته است. راز تقلید و تکرار ناپذیری این آثار هم در همین ویژگی آنها نهفته است. اگر دیگران به راز و “فرمول” زیبایی  مثلا شعر حافظ پی می بردند ، می توانستند به تولید انبوه آثار مشابه بپردازند ! به همین دلیل است که وقتی پرده از زیبایی یک شعر یا اثر هنری به کناری می رود و دست شاعر و هنرمند ، با لو رفتن شگردهای او ، رو می شود ، تمام ارزش هنری کار او رنگ می بازد و به  یک پدیده معمولی و حتی مبتذل بدل می شود.

بر این اساس همه زیبایی های واقعی جهان – ملاحتها – همواره با نوعی “راز” و ” پوشیدگی” همراه اند.این پوشیدگی است که جمال را به “جلال” نزدیک می کند. به قول سعدی محبوب بودن همیشه با محجوب و پوشیده بودن همراه است:

صاحبدلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده. گفت : برای آنکه هر روز می توان دید مگر در زمستان که محجوب است و محبوب!

به همین شیوه ، اگر زنان پوشیده دیروز خالق عشقهای شگفت انگیز و پرشوری بودند که برای دختران امروز افسانه می نماید ، بی علت نیست و اگر زنان دنیای امروز با صدهزار جلوه برون آمده اند تا دیگران با صد هزار دیده تماشایشان کنند ، ولی از آن عشقهای افسانه ای قدیم خبری نیست که نیست ، یک علت اساسی دارد و آن این است که زنان دنیای امروز با شعبده آرایش چه بسا به مراتبی از جمال و زیبایی دست یافته اند ، اما  گوهر رازآمیزی را که جوهر ملاحت بود از کف داده اند!

به دلیل توام بودن جمال و جلال و پوشیدگی و ملاحت است که می توان ادعا کرد  چیزی در جهان دهشتناک تر از زیبایی نیست! برخی زیباییها نفس بیننده را به شماره می اندازند و رنگ از رخساره او می زدایند و زبان  او را به لکنت می اندازندو تماشاگر را وادار می سازند که در مقام توصیف به رمز و نماد روی بیاورد، چرا که هیچ واژه ای نیست که زیبایی بی چگونه و بی کیف را بیان کند. به قول نفّری که از اعاظم عرفای قدیم است:”الحرف لایعبر عن نفسه فکیف یعبر عن غیره” واژه خویشتن را واگو نتواند کرد  چگونه غیر خود را واگوید؟”

به عنوان یک مثال محسوس، وقتی که ما در فضای معماریهای پرشکوه و رازناک مشرق زمین قرار می گیریم به قول سهراب “ترسی شفاف” ما را فرا می گیرد. چه زیبا سروده است حسین منزوی:

تو از معابد مشرق زمین عظیم تری            کنون شکوه تو و بهت من تماشایی ست!

در زبان دین به این “بهت تماشایی” و آن “ترس شفاف” ، “خشیت” می گویند و همین است راز آن نکته  که خداوند در عین زیبایی و محض زیبایی بودن ترسناک است ، چرا که جمال محض  ، عین جلال محض است و از تلاقی صفات جمالیه و جلالیه اوست که “صفت کمالیه ” حق متولد می شود. اولیای او نیز به همین واسطه ، علی قدر مراتبهم ، چون آیینه ای همین جمال و جلال و کمال را متجلی می سازند.شاهکارهای بزرگ هنری نیز به اندازه ای که از این رازناکی برخوردارند ، دل و جان آدمی را به کرنش در برابر خود وادار می کنند.

در میان شعرهایی که می خوانیم فراوانند سروده هایی که  عوامل شناخته شده در ایجاد زیبایی و  شگردهای زبانی را به کمال در خود دارند. هم وزنشان رو به راه است هم قافیه ، هم صنایع سبک و سنگین ادبی و…در آنها رعایت شده ، و به اصطلاح بی عیب اند و حتی بر اساس معیارهای متداول ، زیبا محسوب می شوند ، اما ما با خواندن آنها دچار التذاذ نمی شویم. این شعر ها همه چیز دارند بجز آن “آن” که حافظ گفت!

این بحث ادامه دارد…

اندر ملاحت و زیبایی 2

استاندارد

شاید هیچ کس به دقت شیخ محمود شبستری، مفهوم حسن و ملاحت را تقریر نکرده باشد. او ظهور و بروز زیبایی را در مفهوم “اعتدال ” جستجو می کند. هر جا اعتدال باشد ، حسن نیز وجود دارد:

ظهور نیکویی در اعتدال است              عدالت جسم را اقصی الکمال است
چو از تعدیل شد ارکان موافق               ز حسنش نفس گویا گشت ناطق

این اعتدال که از آن به تناسب و موزون بودن و امثال آن تعبیر می کنند، در هر عرف و جامعه ای ، ویژگیهای کمابیش شناخته شده  و استانداردی دارد ، به گونه ای که صاحبان آن ویژگی را به حسن و جمال می شناسند و چه بسا به عنوان مظاهر زیبایی به دیگران معرفی می کنند: قد بلند ، گیسوی کمند ، ابروان کشیده کمانی ، مژگان سیاه برگشته و بلند ، چشمان درشت و خمار و…در نزد گذشتگان و قد و بالای ترکه ای “باربی” در زمانه ما ، نمونه ها و مصداقهایی از زیبایی است که گاه به دقت میلی متر تعریف و تحدید شده اند! در عالم زیبایی های انتزاعی نیز ، مثل ادبیات و هنر ، معیارهای زیبایی در هر سبک و دوره ای تقریبا شناخته شده است و شعبده های کلامی و زبانی را همه اهل نظر می شناسند.

اما ملاحت چیزی فراتر از جمال است. به نظر شیخ شبستر ، ملاحت ” از جهان بی مثالی” و سایه ای از جمال جمیل حق است. این راز  وقتی در چهره جلوه کند ملاحت نام می گیرد و چون در سخن رخ نماید بدان فصاحت می گویند:

ملاحت از جهان بی مثالی                    در آمد همچو رند لاابالی
به شهرستان نیکویی علم زد                همه ترتیب عالم را به هم زد
چو در شخص است خوانندش ملاحت     چو در نطق است گویندش فصاحت…

محمد لاهیجی در شرح ابیات یاد شده به تفاوت مفهوم جمال و ملاحت تصریح می کند و می نویسد هر زیبارویی را نمی توان ملیح دانست. هستند زیبارویانی که “جذاب” نیستند و حتی گاه نفرت می پراکنند:” آنچه آن فریبندگی و تصرف می نماید ، تنها نه آن حسن است ، چه حسن که عبارت از تناسب است ، در بسیاری از افراد انسانی یافت می شود که ربایندگی ندارد…”(شرح گلشن راز، ص 408)
اگر روایت مشهور پیامبر را که فرمود: “برادرم یوسف زیباتر بود و من ملیح ترم” در نظر بگیریم، تقسیم بندی زیبایی به حسن و ملاحت ، ریشه ای بسیار کهن در فرهنگ اسلامی خواهد یافت و روایت مذکور تاییدی خواهد بود بر آنچه تا کنون نوشته آمده است.

همگی داستان جدال خلیفه و لیلی را در باب زیبایی در دفتر اول مثنوی خوانده ایم:

گفت لیلی را خلیفه کان تویی            کز تو شد مجنون پریشان و غوی؟
از دگر خوبان تو افزون نیستی             گفت خامش چون تو مجنون نیستی!

خلیفه از زاویه جمال شناسی به لیلی می نگرد و زیبایی او را فراتر از دیگر خوب چهرگان نمی یابد و می گوید : “از دگر خوبان تو افزون نیستی” و حق هم با اوست ، اما مجنون از منظر ملاحت نگاه می کند و در حسن آفتاب خورده این دخترک صحرا و در ریحانگی اندام او و…ملاحتی را می جوید فراتر از معیارهایی که دیگران برای حسن نشان می دهند! بنابر این با تفکیک این دو مقوله نزاع خلیفه و لیلی نیز به نزاعی صوری تبدیل می شود.

این بحث ادامه دارد….

اندر ملاحت و زیبایی 1

استاندارد

ما معمولاملاحت و زیبایی را به صورت مترادف به کار می بریم. می گوییم فلانی زیباست همان طور که می گوییم ملاحت دارد، در آثار اهل فن نیز قلمرو حسن و ملاحت غالبا یکی است، اما در کاربرد قدما این تعبیرات ، هر یک بار معنایی خود را دارند.حافظ می گوید:

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت             آری به اتفاق جهان می توان گرفت

اگر حسن همان ملاحت بود ، اتفاق این دو معنی نداشت ، چون قابل تصور نیست چیزی با خودش اتفاق داشته باشد! به نظر زیباشناسان کهن ما ملاحت امری ذوقی و “لطیفه ای نهانی” است:

لطیفه ای ست نهانی که عشق از او خیزد     که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری ست!

حافظ گاه از ملاحت به “آن” و از حسن به “این” تعبیر می کند. اشاره نزدیک “این” به زیبایی های متعارف و در دسترس ، و اشاره دور “آن” به جمالهای دور از دسترس و کمیاب و لطیفه های نهانی نظر دارد:

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل      این کسی گفت که در علم نظر بینا بود!

به نظر حافظ که از” حسن شناسان” و متخصصان “علم نظر” بوده است ، ملاحت ، چیزی است فراتر از زیباییهای استاندارد و معمولی که با نوعی غرابت همراه است. البته کسانی هستند که هر دو ویژگی را دارند:

اینکه می گویند آن بهتر ز حسن               یار ما این دارد و آن نیز هم!

تفاوت دیگر این دو مقوله آن است که حسن و زیبایی ، به خلاف ملاحت،مثل زهد و علم و فصاحت و…قابل فروش است:

اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده اند     کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد

زیبایی را گاه با شعبده آرایش و تیغ جراحی هم می توان به کف آورد، امادر نظر عارفان ملاحت یک امر درونی و مستلزم یک ویژگی معنوی است که باید آن را در “شمایل” معشوق و خصال روحانی یار سراغ گرفت. باز هم از حافظ بخوانیم :

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد     بنده طلعت آن باش که آنی دارد

 این بحث ادامه دارد….

شعر نو و رادیو

استاندارد

رادیوروزی که در بهار ۱۳۱۹ رادیو تهران افتتاح شد، سه سالی بود که نیما نخستین سروده خود را در قالب نو به نام «ققنوس» منتشر کرده بود. رادیو و شعر نو، هر دو ذاتاً به دنیای امروز تعلق دارند و علی القاعده می بایست تعامل مطلوبی با یکدیگر برقرار می کردند، اما در عمل این اتفاق (حداقل تا سال ها بعد) نیفتاد. در این مقاله ضمن تاملاتی کوتاه، تاریخچه پخش شعر نو از رادیو را بررسی خواهیم کرد.
– دستگاه فرهنگی در حکومت پهلوی، از جمله رادیو، به رغم نیما یوشیج و پیروانش که تصور جدی و عمیق تری نسبت به مدرنیسم داشتند، طرفدار نوعی مدرنیسم سطحی بود. حکومت رضاخانی از شاعران می خواست که درباره مظاهر سطحی دنیای امروز مثل دوچرخه و راه آهن و هواپیما شعر بگویند و اقدامات داهیانه رضاشاه را به عنوان کاشف بزرگ حجاب بستایند.
– جریان حاکم بر رادیو در آن سال ها باستان گرایی افراطی بود و از دریچه نوعی ناسیونالیسم تندرو و توجه افراطی به افتخارات باستان به مسائل فرهنگی نگاه می کرد و چنین نگاه پوسیده ای نمی توانست نظر خوشی به شعر نو داشته باشد.۱
– در آغاز شکل گیری رادیو، بعضی از اساتید سنت گرای آن روزگار دعوت شدند تا در کمیسیون رادیو حضور یابند. این کمیسیون روز ۲۹/۲/۱۳۱۹ با حضور محمد حجازی، دکتر شفق و سعید نفیسی تشکیل جلسه داد و از جمله تصمیم گرفت: «گفتارهایی راجع به ادبا و شعرای معروف ایران از رادیو پخش شود.» (اسنادی از تاریخچه رادیو در ایران، ص ۷۱) طبعاً در آن سال ها نیما با آنکه به خاطر سرودن «افسانه» و انتشار اشعار و مقالاتی در مجله موسیقی شهرتی کسب کرده بود، جزء «شعرا و ادبای معروف» شمرده نمی شد و حتی برخی در اصل شاعری او حرف داشتند.۲
جریان سنت گرای سبک بازگشتی که در تداوم حاکمیت بلامنازع بر محافل دانشگاهی کشور بر رادیو نیز سیطره یافته بود، حتی شاعرانی چون صائب و بزرگان سبک هندی را به رسمیت نمی شناخت، تا چه رسد به نورسیده ای چون نیما یوشیج!
تسلط نگاه ادبا و اساتید سنت گرا، در کنار جریان باستان گرای پیش گفته به حدی بود که حتی پس از شهریور بیست یعنی در سال هایی که هرج و مرج کامل فرهنگی و سیاسی کشور را فراگرفته بود و مطبوعات متمایل به شعر و ادبیات نو به وفور منتشر می شد، رادیو رغبتی به شعر نو نشان نداد.

به خواندن ادامه دهید

مرگهای نورسیده

استاندارد

qana_bخوشه های بمب
بر حریر خواب کودکان
سقوط می کنند

فصل
فصل مرگهای نورسیده است
موسم درو رسیده است…

کیست تکیه گاه کودکان خسته
جز عروسکی شکسته
آن زمان که بمبها
شهر را کویر لوت می کنند؟!

رستخیز دیگری ست
آسمان سیاه،
شالی از غبار ، گرد ماه
مادران چه ساده مرگ را
ناگزیر می شوند
کودکان
در هراس ناشناس مرگ
پیر می شوند…

آه آه از این نگاههای رهگذر
آههای بی اثر…

واژه های شرمگین
سکوت می کنند!

جسارت است..!

استاندارد

عبید زاکانی در کتاب شریف اخلاق الاشراف مساله مهمی را بررسی کرده است که همانا تفاوت دریافت نسلهای مختلف از مفاهیم اخلاقی است. او در این رساله نخست فضائل گوناگون اخلاقی را بر می شمارد و از آنها  با عنوان ” مذهب منسوخ” و ” به غایت مجوّف و مکرر! ” یاد می کند و بعد تلقی بزرگان زمانه خود را از آن فضائل  به عنوان ” مذهب مختار ” مورد اشاره قرار می دهد.  مقصود عبید آن است که نشان بدهد آنچه روزی فضیلت تلقی می شده امروز چگونه رنگ باخته و احیانا رذیلت پنداشته می شود.یکی از فضائلی که عبید در اخلاق الاشراف به آن اشاره کرده ” شجاعت ” و به قول امروزیها “جسارت” است. او می نویسد:

و حکما شجاع کسی را گفته اند که در او نجدت و همّت بلند و سکون نفس و ثبات و تحمّل و تواضع و حمیّت و رقّت باشد. آن کس را که بدین خصلت موصوف بود ، ثنا گفته اند و بدین واسطه در میان خلق سرافراز بوده و این عادت را قطعا عار نداشته اند …و گفته اند که

سر  مایه مرد مردانگی ست          دلیریّ و رادیّ و فرزانگی ست

عبید سپس به سیره عملی بزرگان زمانه خویش اشاره می کند که شجاعت را مایه بی خردی می شمرده اند و نامردی و مخنّث بودن را بر آن برتری می داده اند و حکایات با مزّه ای هم در باره آنان نقل می کند و سرانجام  رندانه می نویسد:

ای یاران ، معاش و سنّت این بزرگان غنیمت دانید . مسکین پدران ما که عمری در ضلالت به سر بردند و فهم ایشان بدین معانی منتقل نگشت!

حالا به قول آقای عمران صلاحی حکایت ماست! در این روزگار ، گویا در مواردی جسارت و دلیری حتی از زمان عبید هم نازل تر شده و خلایق با تخفیف ویژه ای که در این باب قائل شده اند ، احیانا کسانی را جسور می دانند که قدیم ترها شایسته چنین لقبی شمرده نمی شدند و ما با همین چشمهای خودمان دیده بودیم که سرشان را می انداختند پایین و احساس سرشکستگی هم می کردند!

به عنوان مثال راه دوری نروید و به بعضی از همین وبلاگهای محترم فارسی نگاهی بیندازید:
– تازه از راه رسیده ای از سر بی خبری از معنای کلمات و بدون منظوری خاص ، واژه ای را در شعرش به غلط به کار می برد، یا دانسته و ندانسته قاعده ای را نادیده می گیرد، یکباره سیل کامنتها جاری می شوند و همگی ” جسارت ” او را ستایش می کنند، جوری که امر بر خود طرف هم مشتبه می شود !
– وبلاگ نویس مونثی (که گاه خلافش ثابت می شود و همه می فهمند سبیلهایی داشته به هیات دسته موتور یاماها!) بر می دارد و احساسات زنانه خاصی را بروز می دهد . ناگهان چند کامیون کامنت  بر شعر او نوشته می شود و او را با فروغ و سیمین مقایسه می کنند و  طبق معمول ” جسارت” بی نظیرش را می ستایند!
حالا اگر در این آشفته بازار،  آشفته ای درگیر با عقده های فروخورده گوناگون و در تنگنای غریزه گرفتار ،  پیدا شود و  چند واژه به اصطلاح ممنوعه و “تابو”! در شعر خویش بیاورد که دیگر می شود مجسمه “جسارت”! …و از این قبیل  موارد  که شما بیشتر از من دیده اید و من جسارت  ذکر خیلی هایش را ندارم!
***
در دنیایی که سکس و همجنس بازی و  خشونت و …از در و دیوار رسانه هایش می بارد و مسخره کردن مفاهیم معتبر گذشته “مذهب مختار” ، و خلاف آن ” تابو” تلقی می شود ، طبیعی است که شجاعت و جسارت هم تغییر معنی بدهند ، بنابر این تعجب نکنید اگر برخی ، چنان که دیدیم ، “شنا کردن در مسیر جریان زمانه” را  هم  ” جسارت ” و دلیری بدانند! در اوضاع و احوالی از این دست ، به نظر  عبید ، دو اتفاق می تواند رخ داده باشد:
۱. مفاهیم گذشته ” اندراس پذیرفته ” باشند .
۲.  مزاج خلایق آن قدر ” لطیف “! شده باشد که چنین مواردی را هم مصداق جسارت و دلیری بدانند!
بنده جسارتا احتمال دوم را قوی تر می دانم تا شما چه بفرمایید!

… وبا او با نگاه فریاد می کردیم!

استاندارد

۲۱ تیرماه در غفلت دیرینه ام گذشت و من تازه  امروز ، وقتی داشتم مطلب دیگری را برای شما تایپ می کردم ،ناگهان به یاد آوردم که هفت سال پیش درسحرگاه ۲۱ تیر کسی را از دست داده ام ….  نام مرحوم علی صفایی حائری و کتابهایش  که با امضای عین صاد منتشر می شد ، برای هم نسلان من آشناست. ..

من او را تنها یک بار دیده بودم ، شبی با یکی دو دوست به منزلشان رفتیم و با او صحبت کردیم. در نگاهش هشیاری عجیبی موج می زد و با همه وجودش نشان می داد که سرنوشت ما و حل مشکلات فکری ما برایش خیلی مهم است و واقعا مهم بود…تنها چیزی که در اطراف او نگرانم می کرد ،  ارادت عجیبی بود که  اطرافیانش نسبت به او نشان می دادند ….

آقای صفایی شخصا اهل مریدسازی و مریدبازی نبود ، اما توجهش به دیگران و نیازهای روحی و عاطفیشان باعث می شد که به او گره بخورند و شاید بعضی از همین مریدها در مشکلاتی که برای او پیش آمد ، بی تقصیر نبودند. در شخصیت صفایی ، علاوه بر آنچه گفتم ویژگیهای جالبی بود که در آن سالها در هم لباسان او به ندرت دیده می شد. او واقعا  اهل ادبیات و شعر و رمان بود و با نگاه خاصی آثار ادبیات روز را درک و نقد می کرد.  عین صاد نثر ویژه و زیبا و موثری هم داشت که خواننده را به دو باره خواندن کتابهایش دعوت می کرد.

صفایی در برخورد با آدمها خیلی دقیق و فهیم بود . او دین را ، بخلاف دیگران از فلسفه و کلام و فقه و تفسیر آغاز نمی کرد ، و با آنکه در همه این مباحث صاحب نظر بود ، به درستی عقیده داشت که مسائل دیگری هست که پیش از این مسائل مهم باید در وجود آدمها پاسخ بگیرد و موانع درک دین را از جلو پای ذهن آنها بردارد. او از  خودشناسی و تربیت شروع می کرد و جواب دادن به نیازهای روحی و عاطفی را مقدم می شمرد…و همین بود راز توجه فوق العاده ای که به جوانها نشان می داد . او در هنگام پاسخ دادن به سئوالها و شبهه ها ، قبل از آنکه در مباحث پیچیده کلامی غرق شود ، می کوشید گره های ذهنی طرف مقابل را بفهمد  و انگیزه هایی را که باعث شده تا این پرسشهای عجیب و غریب و آن بهانه جوییها شکل بگیرند تحلیل کند…

نمونه ای از سروده ها و آثار او را می توانید در وب سایت او که در  پیوندهای وبلاگ هم قابل دسترسی است بخوانید. خدایش بیامرزاد!