عطار و هوگو

استاندارد

در تذکرة الاولیاء عطار این حکایت آمده است :

“نقل است که شبی دزدی به خانهّ جنید رفت و جز پیرهنی نیافت. برداشت و برفت.روز دیگر در بازار می گذشت ، پیراهن خود به دست دلالی دید که می فروخت و خریدار ، آشنا می طلبید و گواه ، تا یقین شود که از آن اوست تا بخرند. جنید نزدیک رفت و گفت : من گواهی می دهم که از آن اوست ، تا بخرید!”[ص ۴۳۱]

داستان خیلی ساده است. دزدی جامه مردی مقدس را می رباید. وقتی می خواهد آن را بفروشد ، به او که لابد قیافه اش هم تابلو بوده شک می کنند و از او شاهد می خواهند. ناگهان صاحب پیراهن – جنید – از راه می رسد و بزرگوارانه به نفع دزد شهادت می دهد!
عطار دنباله قصه را نگفته است ، اما خواننده  می تواند بقیه ماجرا را مجسم کند. دزد  از این همه بزرگواری و رازپوشی و جوانمردی مرد عارف شگفت زده می شود و اگر خردک شرری از وجدان در جان او باقی مانده باشد ، در  آستانه یک تحول روحی قرار می گیرد…

کسانی که اندک آشنایی با ادبیات جهان داشته باشند ، بلافاصله با خواندن حکایت عطار به یاد ویکتور هوگو و بی نوایان او می افتند! گزافه گویی نیست اگر ادعا کنیم ، روح و درونمایه اصلی داستان هوگو چیزی نیست جز همین حکایت به ظاهر ساده شیخ عطار! در بی نوایان مردی ظروف نقره ای کلیسا را از خانه اسقف شهر می دزدد. ژاندارمها به او شک می کنند و به نزد اسقف می آورندش و مرد روحانی به دروغ ـ دروغی پاک تر از هر راست – به نفع دزد گواهی می دهد و ….بقیه قصه را همه می دانیم.

شخصیتها و تم اصلی قصه عطار و هوگو با هم مطابقت دارند : جنید = اسقف/ دزد =ژان والژان/  خریدار  و دلال= ژاندارمها / پیراهن= ظروف نقره.
در واقع قهرمان اصلی بی نوایان ، همچون حکایت عطار ، ژان والژان نیست ، بلکه اسقف کلیسا و نگاه انسان ساز او به الهیات و مذهب است:

..ژان والژان چشمانش را گشود و اسقف…را با وضعی که هیچ بیان آدمی قادر به تشریح آن نیست نگریست. سرجوخه ژاندارمری گفت : “عالی جناب ! ….ما در راه به او برخوردیم . راه رفتنش شبیه کسی بود که در حال فرار باشد…”اسقف کلام او را قطع کرد و گفت :” …و به شما گفت که این ظروف را یک پیرمرد کشیش که او شب را در خانه اش بیتوته کرده به او بخشیده است….”
سرجوخه گفت:” پس می توانیم ولش کنیم برود؟ “اسقف جواب داد :” بی شبهه….”
ژاندارمها دور شدند . ژان والژان شباهت به شخصی داشت که در حال مدهوش شدن باشد. اسقف به وی نزدیک شد …آن گاه با ابهت به وی گفت :” ژان والژان ، برادر من ! شما از این پس به بدی تعلق ندارید ، بلکه متعلق به خوبی هستید. این جان شماست که من از شما می خرم .از افکار سیاه و از جوهر هلاکش می رهانم و به خدا تقدیمش می کنم.”[بی نوایان ، ص ۳۰۵- ۳۰۶]

نمی خواهیم بگوییم که هوگو درونمایه اصلی داستان خویش را از عطار گرفته یا نگرفته است… فقط می خواهیم عرض کنیم  هزاران قصه و حکایت از این دست در لابلای متون ادبی ما ریخته است که اگر  نویسندگانی از جنس هوگو  داشتیم….بگذریم!

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *