شب از نیمه می رفت و من تشنه بودم
و می سوخت در هُرم تب تار و پودم
تو بودیّ و چشم تو بود و سیاهی
اگر چشم در چشم شب می گشودم
خیالت چنان شعله ای بر دلم ریخت
که برخاست از دوزخی تفته دودم
و شب بر تمام تنم سایه گسترد
درآمیخت با تار و پود وجودم
***
شبی دیگر آمد… و من بار دیگر
اسیر همان سایه های کبودم
شبی کاش چون شاعران قدیمی
شب گیسوان تو را می سرودم
آبان ۷۰