بخشی از منظومه ای منتشر نشده از علی معلم دامغانی 2

استاندارد

مجلس حر بن یزید (بخش دوم)

مرد شن‌ها را شنا مي کرد بر مرکب
روزش «اسري»،
 سيرِ کوي آشنا مي‌کرد بر مرکب
دشت، دريا
مرد، موجِ کوه پيکر
مرد، ماهي،
 آي…
شاهبازي بال در بال نسيم صبحگاهي،
 آي …
مرد، «حرِّبن يزيد» آنگه «رياحي»،
 آي…
مصطفايي جانب معراج راهي،        آي…
حق، حسين بن علي(ع) بر قافِ شاهي
 آي…
هفت وادي هفت دم
 ـ خواهي نخواهي‌ـ
 آي…
 آي آي…
 اي خلق!
 نزديک است راه دوست..
  نزديک است
اين حسين است
ـ اين همان خون خداـ
 اين اوست…
 نزديک است
حضرت معشوق عاشق جوست…
 نزديک است
قبله
ـ آري قبله ‌ـ
 از اين سوست…
نزديک است…

***

ـ : سلام اي يکه سالارِ امينِ خاک تا افلاک !
سلام اي خاندانت لايق «لولاک»!
سلام اي پاک، پور پاک!
سلام اي قبله غمناک
 گردش بيشه‌اي از تاک!
شگفتا!
کور و کافر با کلامت جمله «بسم‌الله» مي‌‌گويند
محمد را که جدّ توست،
 «رسول‌الله» مي‌گويند
هم از «کوثر»، هم از «حيدر»
هم از قرآن و پيغمبر،
خبر دارند
نه تنها خوب را،
 بد را شنيده‌ستند و مي‌دانند وـ
            از بوزينه کافر خبر دارند وـ
 از «ابتر» خبردارند
بپرس از هر که خواهي:
 «سبط اکبر کيست؟»…
مي‌داند!
بگو: «جان پيمبر کيست؟»…
 مي‌داند!
بگو: «خون خدا، فرزند حيدر کيست؟»…
 مي داند!
بگو «مصباح انور کيست؟»…
مي داند!

تو سالار جوانان بهشتي!
ماه من هستي
تو در طوفان غم، نوحي و کشتي
 شاه من هستي
تو زيبايي به رغم هر چه زشتي!
 ماه من هستي

تو حسنِ محض و محضِ حسن داداري…
 حسيني تو!
تو دُرد صاف و صاف درد انواري..
 حسيني تو!

 رحيقِ خمِّ انوار تجلّي، بيش و کم «مِي» شد
که وقتي صاف شد،
 دور عزيز مصر هم، طي شد
 «حسين»ي ماند و با وي، شور و شِيني ماند در عالم
اگر از حُسن آگاهي،
 حسيني ماند در عالم
دگر فيض‌اند اگر مرغ بهشت‌اند اين طرف،
 ساقي!
صلامان مي زند مطرب
بده از آن مي باقي

 ـ : سلام اي حُسنِ محض و محض حسن
 اينک من آن زشتم
که خار اولين را
 در مسير گلرخان کشتم
منم آن خس
که سنگ فتنه را در راهتان هِشتم
کنون باز آمدم زانسان که هستم
  ـ خاکم و خشت‌ام‌…ـ

 ـ :«نه حرّ!…»
 ـ سلطان عالم گفت ـ
 تو… آزاده‌ ای، مردي
به راهت چشمِ حسرت داشت عالم
 تا که برگردي
فرودآ!
 مقدمت ما را مبارک
(ـ آي قدري آب‌!)
(ـ هلا آبش دهيد!)
  اي حّر، فرود آ، خسته‌اي… بشتاب!

… و حّر از ديده
 باران‌هاي طوفاني فرو باريد:
ـ چه ياري‌ها کنيد از لطف ياران را
خداوندا
شمايان کاين‌چنين با دشمنان
  ياريد…

و حّر ناليد:
ـ خدا را رخصتم فرماي تا پيشي بگيرم بعد از آن بيشي
 که نيشي بود زهرآگين
چنين نامردمانه، ناگهان با پور زهرا(س)
 کين
در آن نوبت جوانمردانه نوشاندي مرا و جمله‌ّ خيل و سپاهم را
نهان کردي گناهم را…

 خدا شمع رسالت را به جاي خويشتن برکرد
و گل را در چمن برکرد وـ
در بستان، سمن بر کرد وـ
وَخشُورانِ عالم را
 به رغم اهرمن برکرد

 سلام و والسلام اي پورِ مهر مادرت «هستي»
و نام ديگرت: «هستي»
سلام و والسلام اين من – که حّرم – بر درت  فِديه
پذيرا باش مردا…
وين برادر را و فرزند و غلام نوجوان را
 از پي هديه‌
چه دارد غير از اين، مرد رياحي
 محض جانبازي
خدا سازد تورا از شرم ما، راضي
                      که با دست تهي
 سر در رهت بازيم وـ
طرح ديگر اندازيم
و غم،
گر لشگر انگيزد
 که خون عاشقان ريزد
من و ساقي به هم سازيم وـ
 بنيادش براندازيم…

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *