شط شب

استاندارد
کسی در شط شب تا صبح پارو می زند اینجا
و باد این صوفی آشفته هوهو می زند اینجا

پریشان نغمه ای در پردهّ این باد پیچیده ست
زنی چنگی مگر بر تار گیسو می زند اینجا

به دنبال نشانی از تو و لبخندهای تو
کسی در خاطراتم سر به هر سو می زند اینجا

پریشان تر ز گیسوی تو و بخت خودم باشم
اگر گیسوی تو با بخت من مو می زند اینجا

در این شبهای دلتنگی ، ز صدها فرسخ سنگی
فراهم می شود اندوه و اردو می زند اینجا

شبیه موج گندم زار، این دل در تپشهایش
نمی یابد کناری هرچه پهلو می زند اینجا

نگاهی منتظر ، هر شب، کنار پنجره ، خاموش
چراغی همچنان در باد سوسو می زند اینجا…

به پیشواز محرم

استاندارد
بشوی از چهرهّ مردم غبار خستگی ها را
به یاد ما بیاور آن همه پیوستگی ها را

دوباره شهر را از دسته های سینه زن پر کن
بنه مرهم جراحتهای چندین دستگی ها را

چگونه رنگها ما را جدا کردند ، می بینی؟!
بیاموزان به ما یکرنگی و وارستگی ها را

بس است این دل شکستن ها و از یاران گسستن ها
کدامین مومیایی بندد این بشکستگی ها را؟

تو که خود را حسین و دیگران را شمر می دانی،
کجا آخر به دست آوردی این شایستگی ها را؟!

غمی زیباست در شور حسینی ، یک غم شیرین
که از یاد تو خواهد برد رنج خستگی ها را

محرم بار دیگر تکیه گاه عشق خواهد شد
اگر برپا نمایی تکیهّ دلبستگی ها را !

خشم و هیاهو !

استاندارد
ما و برادران غیور ما
فریادها زدیم
ولی در باد !
دشنام بود و خشم و هیاهو بود
مشتِ درشت ِ برشده
هر سو بود

 [ اجداد ما بجز شب آدینه
اغلب نمی شوند چنین آباد ! ]

آن گاه حفره های دهانها را
از آبهای مظلمه آکندیم
و آن را بدون واهمه یا شرمی
سوی برادران خود افکندیم

آن خِلطهای نفرت ما در باد
همچون حباب
رقص زد و چرخید
مانند گردباد به خود پیچید
برگشت و بر رخ خودمان افتاد !

 [ در آن میانه ما همگی غمگین
دامادهای ناتنی ما شاد !! ]

  ۱۶ آذر ۸۸

مرداب

استاندارد
از وسعت کبود درختان کویر ماند
داغ جوانه بر دل این خاک پیر ماند

گویی نسیم نیز از اینجا گذر نکرد
در جاده های یخزدهّ زمهریر ماند

زنجیرها عوض شد و انسان بی پناه
در تنگنای غربت دنیا اسیر ماند

آزادی – آخرین غل و زنجیر آدمی* ـ
بر دست و پای خستهّ او ، ناگزیر ماند

دیوی ز شیشه گشت رها ، نعره ای کشید
فریاد او سیاه تر از هر نفیر ماند

انسان پوک ، پوچ ، رها ، مدعی ، تباه
در کوچه های بستهّ ماندن حقیر ماند…

سرچشمه های خاک به مرداب ریختند
جز چشمه ای که از برکات غدیر ماند !

*“ای آزادی چه زندانها که به نام تو بر پا کرده اند..”

دریافته هایی از دیوان خاقانی 6

استاندارد

در دنباله مباحث قبلی ، نکاتی را در باب ابیات دیگری از حسان العجم ، خاقانی شروانی که از شرح شارحان محترم به دور مانده یا در گزارش آنها دچار مشکلاتی شده اند ، مطرح می کنیم. باشد که استادان گرامی و دانشوران و فرهیختگان عزیز در این نکات به تامل بنگرند و خطاهای ما را کریمانه یادآور شوند.

33. چشم بر پرده امل منهید
جرم بر کرده ازل منهید

علت هست و نیست چون ز قضاست
کوشش و جهد را علل منهید
(ص171)

ظاهرا بین دو بیت تناقض وحشتناکی وجود دارد. در بیت نخست سخن از این است که کرده ازل و تقدیر را نباید مقصر و موثر دانست , اما در بیت بعدی صراحتا همه چیز – و مشخصا دارایی و نداری – به قضا و تقدیر نسبت داده شده و جهد و تلاش را از تاثیرگذاری برکنار خوانده است!

این تناقض در اشعار شاعران دیگر , از جمله مولوی و حافظ هم  به شدت دیده می شود , مثلا مولوی گاه به سمت اختیار و تفویض  می رود و می گوید:

این که گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم

و گاه از جبر سخن می گوید و می سراید :

ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد باشد دم به دم

و حافظ گاه در اوج اختیار و اراده سخن از “شکافتن سقف فلک و افکندن طرحی نو” می گوید و گاه جبری مسلک می شود و ادعا می کند :

رضا به داده بده و ز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاده ست

این قبیل ابیات متناقض  باعث شده محققان بسیاری در این وادی دچار سرگردانی شوند و گاه سخنان متناقض بر قلم برانند. در مورد حافظ کم نیستند کسانی که او را جبری مسلک شمرده اند و دست به تاویل ابیات اختیاری او زده اند و نیز یافت می شوند کسانی که او را پیرو مذهب اختیار و اراده انسان شمرده اند و هستند حافظ پژوهانی که در میانه جبر و تفویض در تردد و تردیدند. کسانی نیز هستند که سخن حافظ و امثال او را تنها گزاره هایی هنری و بیرون از محدوده صدق و کذب می شمارند .البته سخن این محققان ارجمند ، بیشتر به پاک کردن صورت مسئله و نادیده گرفتن وجهه معرفتی سخن این بزرگان مانند است!

به نظر می رسد برای حل این تناقض باید مذهب کلامی امثال خاقانی و حافظ و مولوی در باب جبر و اختیار مراجعه کرد که همانا مذهب اشعری و نظریه “کسب” در این مذهب کلامی است.

نظریه کسب اشعری ، چنان که می دانیم ، در واقع تلاشی متکلمانه است برای توضیح اراده بشری در چهارچوب توحید. اشعری , نه مثل معتزله , زیر بار آزادی و اختیار کامل انسان می رود و نه چون مجبره و فرقه هایی چون جهمیه اختیار انسان را کاملا نفی می کند.بر اساس نظریه کسب اشعری انسان فاعل اعمال خویش نیست , چون “لا موثر فی الوجود الا الله” و پذیرش اراده انسان در برابر اراده حق منافات با توحید دارد , اما در عین حال , به نظر اشعری ، انسان ” کاسب” اعمال خویش هست و عادت خداوند بر این جاری شده است که در بنده قدرت و اختیاری ایجاد کند که هرگاه مانعی بر سر راهش نباشد ، آن فعل را مقارن با آن قدرت و اختیار پدید آورد.

در واقع نظریه کسب , هر چند در تحلیل نهایی سر از جبرگرایی در می آورد , اما روزنه ای بر اختیار انسان می گشاید و فرصتی را فراهم می آورد که در چهارچوب توحید , به تحلیل اراده بشری بپردازیم.

پذیرفتن نظریه کسب این امکان را فراهم آورده که کسانی چون خاقانی و مولوی و حافظ در عین پذیرش نوعی جبر در زندگی و سرنوشت انسان , در مواردی هم از اختیار دم بزنند و شاید سخنان آنها را بتوان نوعی گرایش به سوی اندیشه “لا جبر و لا تفویض بل الامر بین الامرین” و نحوه ای تحول و تاویل در اندیشه اشعری نیز به حساب آورد.

ممکن است برخی از آشنایان با  شعر حافظ بر ما خرده بگیرند و همچون استاد خرمشاهی [حافظ نامه ، ج ۲، ص ۹۱۹] این بیت حافظ را نشانه مخالفت او با نظریه کسب اشعری و اختیار معتزله و شیعه تلقی کنند :

می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسیده ز میراث فطرتم

اما این عزیزان اگر با دقت در مضمون بیت یاد شده بنگرند ، در می یابند که آنچه در بیت مذکور آمده ، اخص از ادعای آنهاست, زیرا ادعای حافظ در اینجا تنها در زمینه “عاشقی” است. او عقیده دارد که عشق امری ازلی و فطری است و در ذات آدمی نهفته است و نمی توان آن را بر اساس نظریه کسب اشعری یا تفویض معتزلی توجیه و تعلیل کرد.واضح است که ازلی بودن و فطری بودن عشق با جبری بودن آن یکی نیست و به فرض هم که باشد ، حافظ کسب و اختیار را تنها در عرصه عشق نفی کرده است و در سخن او چیزی که بتوان به استناد آن مخالفت او با نظریه کسب در همه عرصه های حیات را ثابت کرد , وجود ندارد.

با این مقدمات به ابیات خاقانی برمی گردیم . به نظر می رسد که به کمک نظریه کسب اشعری که نوعی جبر متوسط است , می توان بین مضمون تفویضی بیت نخست و مفهوم جبری بیت دوم جمع کرد.

34. گل علم اعتقاد خاقانی
خارش از جهل مستدل منهید
(173)

برای فهم بهتر بیت باید تعبیر “خار نهادن” را معنی کنیم.این تعبیر که به معنی” باعث آزار شدن” است , علاوه بر اینکه چند بار در دیوان خاقانی آمده ,  در متون دیگر نیز سابقه کاربرد دارد. مثلا در این رباعی مذکور در نزهة المجالس – از آثار هم روزگار با خاقانی که در محدوده شروان تدوین شده است – می خوانیم :

با من ز ملالت تو ای سرو سهی
در صحبت تو نماند اومید بهی

زیرا که اگر به پیش تو گل بویم
بر هر برگی هزار خارم بنهی !

35.صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
(ص180)

“کمر آسمان” اصطلاحی است در نجوم به معنی :”افق حسی که در مقابل و به موازات افق حقیقی است و دایره صغیره ای است به موازات دایره عظیم افق حقیقی.”

این تعبیر باز هم در خاقانی به کار رفته است.

36. ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک مستقیم از در تو مستعار
(ص181)

برخی شارحان در مورد “فلک مستقیم” دچار کج رویهایی شده اند که جای پرداختن به آن در اینجا نیست.در اینجا تنها به نکته ای در مورد “ملک راستین” اشاره می کنیم. دکتر استعلامی این تعبیر را معادل “جبرئیل” دانسته است.(ص 603) و دیگران، احتمالا به دلیل وضوح ، از شرح آن درگذشته اند.
ملک راستین به کسر لام ملک , خداوند است. این تعبیر ترجمه ای است از “الملک الحق” که در آیه شریفه :”فتعالی الله الملک الحق” [ مومنون : 116] آمده است.

37. تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای رای زن شهریار
(ص 182)

برای فهم معنی بیت باید توجه داشت که کسره اضافه بعد از کلمه “رای” اول ساقط شده و در اصل ” رای ِ رای زن ” بوده است. حذف کسره اضافه در شعر کهن فارسی فراوان اتفاق می افتد. معنی بیت از این قرار است: پرتو خورشید خاک سیاه را چونان اندیشه رایزن و وزیر شهریار منور کرد.

دریافته هایی از دیوان خاقانی 5

استاندارد

در ادامه مباحث پیشین , به نکاتی در مورد برخی از ابیات خاقانی اشاره می کنیم که به هر دلیل از نظر شارحان محترم دور مانده یا در شرح آن دچار لغزش شده اند.

22.جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نو آیین در این نوا
(ص ۱۶)

از میان معانی مختلف کلمه “نوا” ، در این بیت بیشتر “در نوا داشتن” یعنی در اسارت و گروگان داشتن مناسب می آید.خاقانی در جایی دیگر نیز نوا را به همین معنی آورده است :

چون زیر هر مویی جدا یک شهر جان داری نوا
خامی بود گفتن تو را جانا که جان کیستی ؟

خاقانی در این بیت نیز با اشاره به داستان  “حاجب بن زراره” که کمان خود را بر اساس داستانی معروف در نزد خسرو انوشیروان به نوا و گروگان گذاشت ، از نوا همین مفهوم را در نظر داشته است :

بمانده ام به نوا چون کمان حاجب راست
نخورده حاجبی [احتمالا چاشنی] خوان حاجب الحجاب

گفتنی است که خاقانی کلمه نوا به معنی “سامان” و “برگ و نوا” را در قافیه بیت دیگری از قصیده آورده است که می تواند قرینه ای باشد بر اینکه در اینجا معنی دیگری مد نظر شاعر بوده است.

۲۳. دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده اند
(ص ۱۰۹)

“شرر قصرسان” تلمیحی است به آیه 32 از سوره مرسلات : ” انها ترمی بشرر کالقصر” که در بیان عظمت و هولناکی شعله های دوزخ نازل شده است . خاقانی در موضعی دیگر نیز به “شرر قصر پیکر” اشاره دارد :

آتش تیغ او گه پیکار
شرر قصرپیکر اندازد

۲۴. رعد ِ سپید مهرهّ شاه فلک غلام
بر بوقبیس لرزه ز آوا برافکند
(ص ۱۳۵)

“سپید مهره” به معنی نوعی بوق و شیپور جنگی با “بوق” در کلمه “بوقبیس” ایهام تناسب دارد! چنین ایهامهای ظریفی از ویژگیهای سخن خاقانی است و بدون توجه به این نکته ,  آوردن واژه بوقبیس در بیت توجیه نمی شود.

۲۵. لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند
(۱۴۲)

معمولا در این بیت ، به مفهوم “سپر افکندن” به معنی تسلیم شدن اشاره می کنند ,بی آنکه توجه کنند , آنچه در بیت آمده تعبیر ” سپر بر آب افکندن” است نه سپرافکندن! به نظر می رسد باید بین “سپرافکندن” و “سپربرآب افکندن” با توجه به موارد کاربرد تفاوتی موجود باشد. گویا تعبیر دوم مبالغه بیشتری را در تسلیم می رساند که همان “تسلیم عاجزانه” است. چون تسلیم گاهی دراوج اضطرار صورت می گیرد و گاه در فرض امکان مقاومت و از سر مصلحت.مقصود خاقانی گویا این است که در برابر تیغ یقین ممدوح ، عاجزانه تسلیم می شوم و تصور خود را گمان خواهم پنداشت. گفتنی است که این تعبیر در شعر فارسی سابقه دارد و فرهنگها در برابر آن به معناهایی چون تسلیم و عجز اشاره کرده اند که معنی مورد نظر خاقانی در اینجا همین معنی اخیر است.

۲۶. یا غبار لاشه دیو سپید
بر سوار سیستان خواهم فشاند
(ص۱۴۲)

 شارحان محترم  “لاشه” را در این بیت به معنی “مردار” گرفته اند که ناصواب است.[ نگاه کنید به فرهنگ مرحوم سجادی ذیل همین واژه و شرح دکتر استعلامی ص 501 و شرح برزگر خالقی ص 602]

 لاشه در بیت مزبور و موارد مشابه به معنی “مرکوب ضعیف و ناتوان” است. لاشه در این ابیات خاقانی  هم به همین معنی آمده است:

لاشه چون سم فکند کس نبَرد
منت نعل بندی بیطار

***

صحرای سفر گرفتم از پیش
بر لاشه صبر لاشی ِ خویش

و…

۲۷. زان می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد
(۱۴۴)

حق با نسخه پاریس است که این گونه ضبط کرده است:” بوی گل و مشک و بید خام برآمد” بید خام –یعنی بید تازه – در برابر “بید سوخته” یعنی زغال بید است که در راوق و صافی کردن شراب کاربرد داشته است:

مجلس غم ساخته ست و من چو بید سوخته
تا به من راوق کند مژگان می پالای من

۲۸. گنج دُر ها نتوان برد به دریای عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
(ص ۱۵۳)

“دریای عراق” علاوه بر آنکه متضمن تشبیه عراق عجم به دریاست , از اعلام  موجود در متون جغرافیایی قدیم نیز هست. در آکام المرجان فی ذکر المدائن المشهوره فی کل مکان (ص 42 ) که در قرن چهارم نوشته شده ,  آمده است : ” عبادان بر کرانه دریای عراق واقع شده “

۲۹. آگهید از رگ جانم که چه خون می ریزد
خون ز رگهای دل وسوسه گر بگشایید
(ص۱۵۹)

منظور از وسوسه در این بیت لزوما آنچه ابلیس در دل می افکند نیست , بلکه نوعی بیماری روحی است که آن را مالیخولیا می نامیده  و در درمان آن از شیوه “فصد” و گشادن خون از رگ استفاده می کرده اند. به همین دلیل است که خاقانی در اینجا به تناسب از واژه های “رگ” و “خون” و “گشودن” بهره برده است.

۳۰. اشک من چون زبان خونین , هم
حیلت عذرخواه می گوید
(ص۱۶۶)

مرحوم سجادی  زبان خونین” را “زبان سرخ” و “زبان خونین” معنی کرده اند که کاملا تحت اللفظی است و  دکتر استعلامی این تعبیر را به معنی زبانی که از غصه حرف می زند گرفته  ـ که البته درست است -اما  آن را ” نه بر جایگاه ” و نامناسب دانسته اند!

به نظر می رسد که زبان خونین از جنس ” دل خونین” است و با توجه به اینکه خاقانی این تعبیر را در منشآت خود نیز آورده است : ” …و آن امام درگذشت…و کهتر ، پنج ماه مصیبت او داشت و در اثناء رسایل و کتب , نظما و نثرا , به زبان خونین مراثی او راند.” نمی توان آن را در سبک و زبان خاقانی تعبیری غریب و نابجا شمرد!

۳۱. آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد
(ص۱۶۸)

“کیمیای بزرگ”  اکسیر اعظم و همان جوهر گدازنده وآميزنده و کامل کننده افسانه ای است که  در اصطلاح کیمیاگران ماهيت جسم را تغيير  می دهد يعني جيوه را نقره و مس را طلا می کند.

۳۲ . شهد کز حلق بگذرد زهر است
نام آن شهد پس عسل منهید
(ص۱۷۲)

برخی شارحان محترم تصور کرده اند که شهد با گذشتن از حلق تبدیل به زهر می شود! آن گاه در توضیح  این ادعا دچار مشکل و پریشان گویی شده اند, زیرا دلیلی وجود ندارد که عسل با منافعی که بر آن مترتب است , در بدن آدمی به زهر مبدل شود!

برای روشن شدن معنی باید دانست که این دو مصرع روی هم رفته یک جمله مرکب را تشکیل می دهد. در واقع “کز حلق بگذرد زهر است ” صفتی است برای شهد یعنی :” شهدی که وقتی بلعیده شود – به دلیل بیماری شخص – برای او زیان دارد و کام او را تلخ می کند ” چنین شهدی را نمی توان عسل دانست و در حقیقت آن را باید زهر به شمار آورد.در پزشکی قدیم مقرر بوده که “علامت حرارت مزاج تلخی دهان است و چون از خوردن عسل حرارت در مزاج تولید شود , تلخی دهن عارض گردد.”

دوری

استاندارد
گذشت زمان بی تو دشوار بود
و یک لحظه اش نیز بسیار بود

چه کابوس تلخی که از هر طرف
دویدیم بن بست و دیوار بود

زمان کاش تقسیم می شد نه ضرب
در آن بوسه هایی که کشدار بود

من این روزها بی تو گم کرده ام
تنی را که چون شعله تبدار بود

چقدر از تو دورم ، چقدر از خودم
چقدر این زمان مردم آزار بود !

تو را می شناسم تو شاید منی
منی که در آیینه تکرار بود

تو را می شناسم تو را دیده ام
همین سالها پیش انگار بود…!