اضافه کاری های یک استاد ادبیات!

استاندارد

دوست گرامی و استاد ارجمند جناب دکتر کاووس حسن لی از افاضل روزگاراست و دانشگاه شیراز به وجود ایشان مزین و مفتخر.حضرت ایشان از شمار آن استادان ادبیات است که پرداختن به تحقیقات ادبی که ایشان دستی تمام در آن دارند ، ذوق ادبی ایشان را تباه نکرده و در سرودن قدمی راسخ واستادی تمام دارند. از سالها پیش آثار دلنشین و غزلیات نغز از ایشان فراوان شنیده ایم و آنچه در اینجا به عنوان نمونه تقدیم حضور می کنیم ، سروده ای است طنزآلود در باب گرفتاریهای حاشیه ای یک استاد ادبیات.البته آنچه دکتر حسن لی  با زیبایی و شیرینی تمام بیان کرده اند ، تنها بخشی از این دردسرها و اضافه کاریهاست!

اول صبح شنبه از منزل
با امید و انرژی کامل

ظاهرم را کمی صفا دادم
ساعت هفت راه افتادم

چشمم اول در آن سحرگه شاد
به نگهبان پارکینگ افتاد

بر خلاف همیشه با خنده
زود آمد به محضر بنده

که: “خدا لطف­ها به ما کرده
که مرا خادم شما کرده

نظرش باز بر من افتاده
دختر خوشگلی به من داده

اسم او را بگو چه بگذارم
البته چار تا دیگه دارم

اسم او جور باشه با هممون
با من و بچه­ها و با ننمون”

دست او تا رها شد از دستم
اسم­­ها را گرفتم و جستم

با شتاب آمدم به دفتر کار
دیدم آن­جا کسی به حال نزار

خسته و مانده تکیه داده به در
جلوش پهن بود شش دفتر

تا که چشمش به هیکلم افتاد
پا شد وگفت: “السلام استاد!

دیروقتی­ست چشم در راهم
چشم در راه روی آن ماهم

تا زیارت کنم شما را باز
دیشب از بندر آمدم شیراز”

گفتمش: “چهره­ات به یادم نیست”
گفت: “این چهره  مال آدم نیست!

من که باشم که یادتان باشم
معرض التفاتتان باشم

نوزده سال پیش در بندر
در شب شعر اول آذر

یادتان نیست شعر می­خواندید؟
اشک از دیده برمی­افشاندید؟

بنده از ساکنان آن سویم
مدتی هست شعر می­گویم…”

دیدم ای وای تازه گرم شده
ذوق یخ­کرده­اش ولرم شده!

گفتمش: “خدمتی اگر از من
 برمی­آید بگو به من لطفا”

گفت: “این شعرهای ناقابل
با نگاه شما شود کامل

منتی بر سرم نهید امروز
وقت خود را به من دهید امروز”

گفتم: “الان کلاس دارم من
مگر الان حواس دارم من؟

بسپارش به فرصتی دیگر”
گفت – امابه حالتی مضطر-

“عصر باید که باز برگردم
رخت و پخت سفر نیاوردم”

ساعت از هشت داشت رد می­شد
جلو من دوباره سد می­شد

چاره­ّ کار جز فرار نبود
گرچه این از من انتظار نبود

ناگهان جستم و پریدم من
 مثل دیوانگان دویدم من

هن و هن کردم و خلاص شدم
این­چنین وارد کلاس شدم

گشته بود از فرار اجباری
از همه جای من عرق جاری!

با همین وضع درس شد آغاز
“درس اشعار سعدی شیراز”

نیم ساعت گذشت و در وا شد
هیکلی مثل جن هویدا شد

با لباسی سیاه سر تا پا
غصه از رنگ چهره­اش پیدا

گفت: “مستخدم جدیدم من
از شما  دور آن­چه دیدم من

مثل مُشتی براده­ام آقا !
مادر از دست داده­ام آقا!

مادرم مثل دسته­ّ گل بود
لهجه­اش عین صوت بلبل بود”

تسلیت گفتمش به ناچاری
که “خدا رحمتش کند، باری

مگر از دست من چه می­آید؟”
گفت: “با لطف طبعتان باید

بسرایید کامل و پربار
شعر خوبی برای سنگ مزار”

گفتم: “الان که وقت من تنگ است
وسط درس و بحث فرهنگ است”!

بغض کرد و به گریه پاسخ داد:
“روی ما را زمین نزن استاد!

گفته حجار با هزار تشر
حداکثر سه ساعت دیگر.

مادرم مهربان­ترین زن بود
شهره­ّ شهر و کوی و برزن بود

مثل یک باغ میوه بود، استاد
هر که می­خواست هرچه، او می­داد”

گفتمش: ” لا اله الا الله…”
چشم! بعد از کلاس. بر سر راه…”

                                                 ***

ظهر وقت ناهار دیدم باز
مردی آمد به سوی من با ناز

هی سر و گردن مرا بوسید
همه جای تن مرا بوسید

گفت: “من آرش سمنسارم
هم­کلاس قدیم سرکارم

تا به امشب درست یک هفته­ست
 که زنم قهر کرده و رفته­ست

شب که شد تا به صبح می­لولم
تک و تنها به خویش مشغولم

تو که استاد فارسی هستی
و برای خودت کسی هستی

با دو سه شعر دلپسند زنان
همسرم را به خانه برگردان”

                                                     ***

ساعت پنج موقع رفتن
یک نفر زنگ زد به گوشی من

که: “من از دفتر مدیریتم
منشی بخش حفظ حیثیتم

روز جمعه مدیر دانشگاه
باز در راس هیاتی همراه

سفری پراهمیت دارند
تا از این راه بهره بردارند

مثل دیگر مدیرهای وطن
به دو سه سرزمین بکر و خفن:

ساحل عاج و گامبیا و غنا
بورکینافاسو و گواتمالا

امر فرموده­اند: تا فردا
متن­هایی مناسب هرجا

بنویسید و مرحمت بکنید
در ثوابش مشارکت بکنید

البته متن­ها طراز شود
رسم بین­الملل لحاظ شود

متن­هایی وزین و عرفانی
پاک و آماده­ّ سخنرانی”

                                                       ***

وقتی از در می­آمدم بیرون
دیدم از آن طرف، کنار ستون

پیرمردی که عین گورکن است
مثل آنکه در انتظار من است

دفتری کهنه بود در دستش
باز می­کرد و زود می­بستش

تا مرا دید پیش من آمد
سرفه­ای کرد و در سخن آمد

که: “تو از بهترین ادیبانی
افتخار  تمام  ایرانی

خوش­کلام و رشید و رعنایی
“چه سری چه دمی عجب پایی”!

مشکلم را اگر کنی درمان
نبود بهتر از تو در ایران”

گفتمش: “خوب. بگو چه باید کرد؟”
سر به نزدیک گوش من آورد

گفت: “در خانه توی انبارم
عکس یک نسخه­ّ خطی دارم

این کپی را که کرده­ام پنهان
هست یک صفحه از اواسط آن

 نثر این نسخه ساده و عالی­ست
من نمی­دانم این نوشته­ّ کیست

شاید این نسخه کاین­چنین باشد
مال صدسال پیش از این باشد

گر بیایی شبی به خانه­ّ من
قیمت نسخه را کنی روشن

می­فروشم به آن عتیقه­خران
به تو هم می­رسد کمی از آن”

وعده­ای بی­ثمر به او دادم
سوی منزل به راه افتادم

                                                ***

زن همسایه با هزار ادا
وسط کوچه بست راهم را

گفت:” ای افتخار این کوچه
باعث اعتبار این کوچه

شوهر نازنینم از حالا
چشم دارد به مجلس شورا

قصد دارد که نامزد بشود
از موانع سریع رد بشود

من گواهم که هست مرد عمل!
نیست چون دیگران شل و تنبل

همسر من اگر رود مجلس
مثل آنها نمی­کند فس­فس

سر یک سال می­شود ایران
بهترین کشور تمام جهان

تو که “اشعار” می کنی تدریس
متن خوبی برای ما بنویس

که دل سنگ را تکان بدهد
شور و حالی به این و آن بدهد

دل مردم از آن کباب شود
همسرم  فورا انتخاب شود”

                                             ***

ساعت هفت خسته و بی­حال
بازگشتم به خانه نزد عیال

تا نگاهی به وضع حالم کرد
چای و میوه برای من آورد

گفت: “باید که زودتر بروی
میوه و مرغ و شیر و نان بخری”

گفتمش: “ای نماد هم­دردی
کاش امشب معاف می­کردی”

اخم کرد و به طعنه گفت به­من
“چشم، ای شوهر مدافع زن!

فکر ما را نکن که ما سیریم!
مثل همّیشه روزه می­گیریم!

تازه امروز هم پسرعمه­ت
زنگ زد باز و گفت با شدت:

به پسردایی­ام  بگو  لطفا
از برای پزشک ماهر من

آن پزشکی که مرهم درد است
باد فتق مرا عمل کرده­ست

یک قصیده به طول هفده­خط
بسپارد به پست بی­زحمت…”

                                                ***

مانده بودم من و سفارش­ها
غرق بودم میان خواهش­ها:

متن دعوت برای جشن و عزا
ازدواج و وفات و سور و کذا

معنی یک قصیده از”جرجیس”
وجه تسمیه­ّ “قمرقرقیس”

علت جر و بحث کهنه و نو
ریشه­ّ واژه­ّ “زلم زیمبو”

جنس عرفان حضرت “جمجام”
رنگ شلوار همسر خیام

علت قهر دختر سعدی
شیوه­ّ ختنه کردن بعدی…

گیج بودم از این همه خدمت
اخم همسر مزید بر علت

گفتم: “ای همسر وفادارم
رونق روشن شب تارم !

شب و روزم اگر پر از کار است
کیسه­ام از ثواب سرشار است

تو شریک ثواب­های منی
بهتر از تو جهان ندیده زنی”!

گفت: “آهسته! بچه­ام خواب است
فکر نان کن که خربزه آب است”

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *