پاردمش دراز باد!

استاندارد

صوفی شهر بین که چون لقمۀ شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد این حَیَوان خوش‌علف!

نگاه حافظ به صوفی و زاهد و شیخ و مفتی، برخلاف آنچه حافظ‌پژوهان سکولار در روزگار ما جلوه داده‌اند یک‌سره سیاه و منفی نیست. او صراحتاً می‌گوید: «نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد…» و این سخن یعنی اینکه بالاخره در این جماعت صافی بی‌غش هم یافت می‌شود؛ و این همان نگاه منطقی و معتدل و انسانی است که از شاعر سلیم‌النّفسی چون حافظ انتظار می‌رود. به همین دلیل است که مدح تعدادی از همین صوفیان و مفتیان و مشایخ نیز در دیوان حافظ یافت می‌شود.
باید توجّه داشت که نقد زاهدان تارک دنیا و ریاکار موضوعی است که ریشه در آموزه‌های شریعت اسلام و سخنان اولیای دین دارد و به صدر اسلام و قرون اوّلیّۀ پیدایش تصوّف بازمی‌گردد و چیزی نیست که اختصاص به امثال حافظ داشته باشد. به همین دلیل، نقدهای تند امثال سنایی و حافظ و دیگران از این طایفه را باید نوعی نقد درون‌دینی و برای اصلاح جماعت اهل خانقاه دانست؛ نه آن‌گونه که برخی حافظ‌پژوهان روزگار ما جلوه داده‌اند، نقدی بنیان‌کن و برون‌دینی و برون‌خانقاهی!
از این مقدّمه که بگذریم، «پاردمش دراز باد» در بیت حافظ کنایه‌ای است که به درستی توضیح داده نشده است. پاردم را می‌دانیم که چرم و تسمه‌ای بوده که در پشت پالان و زیر دم اسب و استر و الاغ می‌افکنده‌اند تا پالان بر پشت حیوان به‌خوبی محکم و استوار شود.
دراز بودن پاردم کنایه است از چاق و چلّه شدن کفل حیوان که نشانۀ پرخوری و تنبلی و تن‌پروری اوست. حافظ برای مسخره کردن صوفی بی پروای شهر او را به الاغی پرخور مانند کرده که از خوردن نان شبهه کفَل فربه کرده است!
«صوفی شهر» را باید بزرگ صوفیان یا صوفی مشهور شهر معنی کرد که با یک صوفی ساده فرق دارد. حافظ با نگاهی که نمونۀ زهد درست و تقوای حقیقی است، انتظار دارد که صوفی شهر نه تنها از لقمۀ حرام که حتّی از لقمۀ شبهه‌ناک که حلال و حرام بودنش به‌خوبی آشکار نیست، بپرهیزد و در اوج تقوا و پاک‌دامنی باشد.

قضاوت ممنوع؟!

استاندارد

متأسّفانه در سال‌های اخیر، ظاهراً تحت تأثیر برخی اندیشه‌های به‌ظاهر معنویّت‌گرا و در واقع ضدّ تعقّل، شعاری رایج شده است که مردم را از قضاوت، به صورت کلّی، منع می‌کند. کار به جایی رسیده که برخی از مردم و حتّی افراد اندیشه‌ورز با افتخار اعلام می‌کنند که ما قضاوت نمی‌کنیم و حقّ قضاوت به خودمان نمی‌دهیم!
وقتی از این افراد دلیل این قضاوت را می‌پرسیم بلافاصله به مواردی مثل محدود بودن قدرت اندیشه و دانش انسانی استناد می‌کنند. این درحالی است که جوامع شکوفا دارای سنّت نیرومندی از نقد و داوری هستند. اساساً بدون تفکّر انتقادی و داوری عالمانه در بارۀ موضوعات مختلف، از قبیل نقد روابط اجتماعی، نقد قدرت و حکومت، نقد اندیشه‌های مختلف و جریانات سیاسی و نقد اشخاص نمی‌توان شاهد رشد علمی و فکری و اجتماعی جامعه بود.
در جامعۀ بی‌نقد و قضاوتِ درست غوغاسالاران و عوام‌فریبان زمام افکار عمومی را به دست می‌گیرند و آن را به هر جا که خاطرخواهشان است خواهند کشید و در پناه «قضاوت ممنوع!» خود را از داوری و نقد در امان نگاه خواهند داشت!
امّا در جامعه‌ای که مردم با تفکّر انتقادی پرورش یافته‌اند، کسی نمی‌تواند با فشار تبلیغات رسانه‌ای واقعیّت‌ها را به نفع خود مصادره کند و واژگونه به نمایش بگذارد و با بمباران افکار عمومی و بزرگنمایی بیش از حدّ یک اتّفاقِ کوچک یا بزرگ، اذهان را از واقعیّت‌های مهم‌تر و حیاتی‌تر دور کند. در چنین جامعه‌ای هر کس مسئولیّت سخن و کار خود را به دوش می‌کشد و هیچ‌کس، به‌ویژه ارباب قدرت و روشنفکران و هنرمندان و …خود را فراتر از قضاوت نمی‌بیند.
بنابراین شعار «قضاوت ممنوع» یک شعار غلط و ضدّ رشد و توسعۀ فکری است. به جای این شعار که خود نوعی قضاوت است، باید گفت: «قضاوت عجولانه ممنوع!» یا «قضاوت نسنجیده ممنوع!» و…

جلال آل‌احمد و حسنک وزیر!

استاندارد

از تلخ‌ترین صحنه‌های تاریخ بیهقی آن‌جاست که بوسهل زوزنی، حسنک وزیر را پیش از اعدامش دشنام می‌دهد و او را «سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد» می‌خواند. حسنک پاسخی می‌دهد که اوج مظلومیّت خودش و نهایت ناجوان‌مردی بوسهل را در صفحۀ تاریخ ثبت می‌کند:
« حسنک گفت: سگ ندانم که بوده‌ است، خاندان من و آنچه مرا بوده است، از آلت و حشمت و نعمت، جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس باز نتواند داشت، که بر دار کشند یا جز دار که بزرگ‌تر از حسینِ علی نی‌ام. این خواجه که مرا این می‌گوید، مرا شعر گفته است و بر درِ سرای من ایستاده است، امّا حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را باز داشتند بدین تهمت، نه مرا و این معروف است. من چنین چیزها ندانم»
این حکایت مرا به یاد نویسندگان و شاعرانی می‌اندازد که در زمان حیات جلال آل‌احمد، افتخار می‌کردند به آشنایی با او و پس از مرگ او را به ارادت مرثیه‌ها گفتند و نوشتند، امّا در سال‌های پس از انقلاب ناگهان، به دلیل اختلافات ایدئولوژیک او را دشنام‌ها دادند و او را مقصّر خوب و بد همه چیز شمردند و برخی از آن‌ها نام این شیرآهن‌کوه مرد را از پیشانی سروده‌هایشان زدودند و حتّی منکر اندک ارادتی به او شدند. توگویی که هرگز او را نمی‌شناخته‌اند یا از آغاز با او مخالف بوده‌اند!
اینک سال‌هاست که جلال به درگاه ربّ جلیل شتافته است و نیز برخی از آن‌ها نیز که در دوران حیات و ممات بر در درگاه او ایستادند و او را مدح و مرثیه گفتند و بعدها نام او را از پیشانی سروده‌هایشان زدوند نیز سال‌هاست که درگذشته‌اند و ما نیز، دیر یا زود به آنان خواهیم پیوست. رَحِم الله معاشرَ الماضین!
چیزی که قابل انکار نیست این است که انبوه درودها نه می‌تواند نااهلی را در صدر بنشاند و نه موج دشنام‌ها می‌تواند نام اهلی را از دفتر روزگار بزداید و دشنام‌ها و درودها، خیلی زود، همچون گویندگان آن‌ها، به فراموشی سپرده خواهد شد. براین اساس، گمان نمی‌کنم هرگز تاریخ بتواند آل‌احمد و تأثیر او را بر اندیشۀ سیاسی و ادبیّات معاصر، چون آلت و حشمت و نعمت حسنک وزیر، در اوج دشنام‌ها از یاد ببرد؛ امّا کسانی که آل‌احمد را به دلیل اختلاف فکری و ناخرسندی از پیش‌نهاد سیاسی او این‌چنین مورد شماتت و دشنام قرار داده‌اند، باید این پرسش را به تاریخ پاسخ بدهند که اگر جامعۀ ایرانی، به جای پاسخ مثبت دادن به پیش‌نهاد امثال آل‌احمد و شریعتی، به پیش‌نهاد سیاسی آنان پاسخ مثبت داده بود و ما در کشورمان، به جای آنچه رخ داد، شاهد یک تحوّل کمونیستی بودیم، امروز ما در کجای تاریخ ایستاده بودیم؟!
گمان نمی‌کنم کسی در این واقعیّت تاریخی تردیدی داشته باشد که اغلب موافقان دیروز و مخالفان امروز آل‌احمد، اگرچه گذشته‌ها را فراموش کرده و به‌ظاهر از اندیشه‌های دمکراتیک و لیبرال سخن می‌گویند، در آن سال‌ها گرایش چپ داشتند و آرزو می‌کردند که نظامی از جنس شوروی سابق بر ایران حاکم شود!

از فلسفه‌بافی تا تردیدافکنی در توانایی علمی زبان فارسی!

استاندارد

بزرگواری از اقتصاددانان کشور اخیراً با توجّه به اصطلاح «فلسفه‌بافی» در زبان فارسی پرسیده‌اند:

چرا وقتی ما ایرانیان می‌خواهیم به حرف‌های بی‌پایه و بیهوده اشاره کنیم، از عبارت «فلسفه‌بافی» استفاده می‌کنیم؟ راستی در زبان فارسی چه معادلی برای واژۀ انگلیسی «فلسفه» یا «فیلسوف» وجود دارد؟…راستی جامعه‌ای که برای کلمه فیلسوف معادلی در زبانش ندارد، می تواند تمدن آفرین بوده باشد؟ مگر می‌تواند تمدّنی در جامعه‌ای شکل بگیرد بدون آنکه آن جامعه، کتاب و فیلسوف و دانشمند داشته باشد؟
وقتی در زبانی معادلی برای کلمۀ «فیلسوف» تولید نشده باشد آیا به این معنی نیست که در جامعه‌ای که با آن زبان گفت‌وگو می‌کند نیازی به چنین کلمه‌ای نبوده است و بنابراین آیا نمی‌توان نتیجه گرفت که اصولاً در آن جامعه چنین حرفه و تخصّصی، یا وجود نداشته است یا بی‌اهمیت بوده است؟
این استاد گرامی سرانجام با نادیده گرفتن فرهنگ فلسفی ارزشمندی که از بزرگان پیشین ما به یادگار مانده، زبان فارسی را، با مقداری عبارات تعارف‌آمیز، زبانی درخور گپ و گفت‌های خودمانی و خیال‌پردازی‌های شاعرانه و ادبیّات دانسته و در توانایی آن در بیان مفاهیم علمی تشکیک فرموده‌اند:

زبان فارسی زبانی شیوا، دل‌انگیز و آهنگین است که پر است از ایهام و کنایه و تلمیح و تشبیه و استعاره و مجاز. زبان فارسی زبان اختلاط‌های بی‌پایان روزمرّه، زبان خطابه و سخنوری‌های دل‌برانه، زبان خیال‌پردازی‌های حافظانه، زبان حماسه سرایی‌های فردوسیانه، زبان عرفان‌های مولویانه و زبان رندانۀ نسیم شمالانه است. هنوز نمی‌دانم آیا از زبان فارسی، زبان ریاضی، زبان حقوق،‌ زبان موسیقی و زبان خرد ناب نیز می‌تراود؟ پاسخ من اکنون «نمی‌دانم»

در سخنان این اقتصاددان گرامی تأمّلاتی وجود دارد که از برخی از آن‌ها اشاره‌وار باید گذشت، از جمله اینکه اصطلاح فلسفه عربی‌شدۀ شدۀ یک تعبیر یونانی است و این اصطلاح از همین زبان به انگلیسی رفته و یک تعبیر انگلیسی نیست.
به نظر می‌رسد که برای فلسفیدن و رسیدن به بهشت توسعه‌ای که اقتصاددان‌هایی از قبیل ایشان وعده‌اش را می‌دهند، قبل از داشتن معادل فارسی سره اصطلاح فلسفه باید تفکّر منطقی و استدلالی داشت. وقتی ما تفکّر استدلالی داشته باشیم، هرگز با مقدّماتی از قبیل وجود تعبیر «فلسفه‌بافی» در یک زبان نمی‌توانیم یک‌باره توانایی‌های آن زبان در فلسفیدن و تمدّن‌سازی و استعدادهای یک فرهنگ را برای رسیدن به توسعه به پرسش بگیریم. موازین تفکّر منطقی به ما اجازه نمی‌دهد که چنین نتیجۀ فربهی را از چنان صغرای خُردی بیرون بیاوریم.
با تفکّر منطقی هرگز نمی‌توان از اصطلاح «فلسفه‌بافی» که به دلیل بخش «بافی» آن مفهوم منفی دارد نتیجه بگیریم که یک زبان و یک ملّت در درازنای تاریخ دغدغه‌های فلسفی نداشته و آفرینندۀ فلسفه و اندیشه و بالاتر از آن تمدّن نمی‌توانسته باشد. ما در زبان فارسی تعابیری چون «فلسفه‌ورزیدن» و «فلسفیدن» و «اندیشیدن» و «فیلسوفی‌کردن» و…را هم داریم که در آن‌ها هیچ مفهوم منفی وجود ندارد.
باید توجّه داشت که برای پرداختن به یک دانش همیشه ضرورت ندارد که یک ملّت همۀ اصطلاحات آن دانش و نام آن را از پیش خود خلق کند. بسیاری از تعبیرات علمی در همۀ زبان‌های جهان از زبان‌های دیگر اقتباس شده‌اند. همان زبان انگلیسی که به زعم ایشان زبان دانش و توسعه است، آکنده است از اصطلاحات واردشده از دیگر زبان‌ها.
براساس شیوۀ استدلال ایشان زبان فارسی را نباید، برخلاف آنچه پذیرفته‌اند و بدان اقرار دارند، زبان شعر و ادبیّات هم دانست؛ چرا که ما، همان‌طور که در فارسی معادل سره و صریحی برای فلسفه نداریم، اصطلاحی که کاملاً بیانگر تعبیر عربی «شعر» باشد هم در قاموس این زبان نمی‌یابیم. کلماتی مثل «چامه» و «چکامه» و «سرود»…هم در اصل مفاهیم موسیقایی هستند و مطابقۀ تامّ و تمامی با «شعر» به معنی دقیق و اصطلاحی آن، ندارند؛ پس باید نتیجه بگیریم که زبان فارسی زبان شعر هم نیست؟!
در مجموع، برای ردّ و اثبات قابلیّت‌های علمی و فلسفی و تمدّنی زبان فارسی باید به کتاب‌خانۀ عظیم این زبان و استعدادهای آن در بیان مفاهیم علمی توجّه کرد. بخشی از این قابلیّت‌ها در هزاران معادل فارسی برای اصطلاحات علمی که فرهنگستان زبان و ادب فارسی و مترجمان فاضل و فرهیختۀ روزگار ما تولید کرده‌اندجلوه کرده است.
زبان فارسی برای بروزشدن و ماندگاری و تبدیل شدن به زبان علم و توسعه نیازمند تلاش‌های گستردۀ اهل زبان و فرهنگ است. ما یقیناً با زیر سوال بردن زبان فارسی و توانایی‌های آن به جایی نمی‌رسیم و اقتصاددان‌های محترم ما نیز برای هموار کردن راه توسعه به‌تر است به حلّ مشکلات نظام بانکی و رکود و تورّم و…فکر بکنند و عجالتاً کاری به زبان مظلوم فارسی نداشته باشند!

تماشا مبارک است!

استاندارد

ای بستگان تن به تماشای جان روید
کآخر رسول گفت: تماشا مبارک است

ابهاماتی در این بیت مشهور مولوی وجود دارد؛ از جمله اینکه تماشا یک فعل ناخودآگاه جسمانی است که اغلب به صورت غیرارادی انجام می‌شود و چنین فعلی متعلّق به صفت مبارکی یا ضدّ آن نمی‌تواند واقع شود. ابهام بعدی بیت تلمیح روایی آن است. اغلب می‌پرسند که بیت به کدام سخن رسول خدا اشاره دارد؟
یکی از استادان بزرگوار ما در نهایت تواضع علمی احتمال داده‌اند:

شاید اشاره باشد به «النّظر الی الخُضره پزید فی البصر» نگاه در سبزه نور چشم را می‌افزاید[…] حدیث دیگری که در آن به مبارک بودن تماشا اشارت رفته باشد نیافتم. از اهل فضل یاری می‌طلبم.

این استاد بزرگوار، ظاهراً برای رفع ابهام نخست، تماشا را از مفهوم مطلق آن خارج کرده و مجازاً آن را به تماشای سبزه محدود کرده‌اند.
به گمان این حقیر برای فهم معنی بیت و یافتن سخن مورد نظر رسول خدا نخست باید مفهوم «تماشا» را دریافت. تماشا امروزه بیش‌تر به معنی نگریستن و دیدن به کار می‌رود، امّا پیشینیان اغلب آن را به معنی گردش و تفرّج و نگریستن در مناظر از روی لذّت و عبرت استعمال می‌کردند؛ چند نمونه از این معنی در دیوان شمس:

چه تفرّج و تماشا که رسد ز جام اوّل
دومش نعوذباللَه چه کنم صفت سوم را

دی تماشا رفته بودم جانب صحرای دل
آن نگنجد در نظر چه جای پیدا کردن است!

مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود

و…
بنابراین منظور از تماشا مبارک است خجسته بودن نگریستن در چیزی، اعمّ از سبزه یا غیر آن، نیست. مضمون سخن رسول خدا مبارکی و نیکویی سیر و سفر و تفرّج و گردش است. می‌دانیم که بارها در قرآن کریم بر سیر و سفر توصیه شده است؛ از جمله:

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانْظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنْشِئُ النَّشْأَهَ الْآخِرَهَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ.

در روایات پیامبر اکرم نیز بارها این مضمون آمده که «سافروا تصحّوا و ترزقوا»
بنابراین احتمال می‌دهیم که مقصود مولوی از «تماشا مبارک است» اشاره به روایاتی است که به سیر و سفر و منافع نیکوی آن نظر دارند. او در بیتی دیگر نیز از خوشی تماشا سخن گفته است:

از تو چو انداخت خدا رنج کار
رو به تماشا که تماشا خوش است

وقتی از این منظر بیت مورد بحث را دوباره مرور کنیم به این نتیجه می‌رسیم که مولوی در پی تأویل روایات پیامبر در زمینۀ فضیلت سیر و سفر و تفرّج است. به عقیدۀ او مقصود از مبارکی سفر، نه سفر جسمانی، که سیر معنوی است. به همین دلیل، او بستگان تن را به سیر ِ جان و تفرّج انفسی و روحانی دعوت می‌کند؛ چنان‌که در این بیت نیز ما را به سیر در جان و نهان خویش فراخوانده است:

تماشا مرو نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی!

مطرب عشق

استاندارد

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

مطرب عشق را شارحان اضافۀ تشبیهی دانسته و آن را به استناد بیتی از دیوان شمس و سخنی از مرحوم فروزان‌فر در برابر «مطرب زر» یعنی مطربی که به طمع زر ساز زند دانسته‌اند (← خرّم‌شاهی، حافظ‌نامه، ج۱، ص۵۰۴)
این معانی البتّه صحیح هستند، امّا به اعتبار این بیت از سنایی می‌توان مطرب عشق را در برابر مطرب عقل هم معنی کرد:

یک مطربتان عقل و دگر مطرب عشق است
یک ساقیتان حور و دگر ساقی روح است

تقابل پیوستۀ مراتبی از عقل با عشق در فرهنگ عرفا و اینکه مطرب زر تکلیفش از نظر حافظ مشخّص است و در برابر مطرب عشق امکان عرض وجود ندارد این معنی را تقویت می‌کند.

نکتۀ دیگر در این بیت شبکه‌ای از تناسب‌ها و ایهام‌هاست که کلمات آن را از لحاظ معانی حقیقی و مجازی به هم پیوسته است و شارحان به آن بارها اشاره کرده‌اند؛ از قبیل تناسب مطرب و ساز و نوا و نقش و نغمه، یا زخم و زخمه در نسخه‌بدل‌های دیگر بیت، و فعل زدن به معنی نواختن و راه که به معنی پردۀ موسیقی است. همۀ ای کلمات مفهوم موسیقایی دارند.
بر این شبکۀ درهم تنیده می‌توان «جا» را هم افزود که از باب ایهام ترجمه می‌تواند به معنی «مقام» باشد و مقام نیز، چنان‌که می‌دانیم، یک اصطلاح شناخته‌شدۀ موسیقی است.
راه به جایی داشتن یادآور اصطلاح مشهور «راه به دهی بردن» به معنی معتبر بودن و متانت داشتن سخن نیز هست. یعنی هر نغمه‌ای که مطرب عشق می‌نوازد راه به جایی می‌برد و سنجیده و حساب‌شده است و ما را به مقامی رهنمون می‌شود.

گل پارسی

استاندارد

از گل پارسی‌ام غنچۀ عیشی نشکفت
حبّذا دجلۀ بغداد و می ریحانی

شارحان در توضیح گل پارسی در این بیت حافظ با ابهاماتی روبه‌رو شده‌اند. برای درک مفهوم این اصطلاح باید نظری بیفکنیم به کتاب آثار و احیاء نوشتۀ رشیدالدّین فضل‌الله همدانی که منبعی کهن و مربوط به قرن هفتم است در زمینۀ گیاه‌شناسی و کشاورزی. در این کتاب این اطّلاعات در بارۀ گل پارسی آمده است:

«گل انواع است، سرخ تمام سرخ باشد و سرخی که به سفیدی گراید و آن آن است که آن را گل‌گون گویند و در عراق آن را گل فارسی گویند.»

از این عبارت دانسته می‌شود که گل پارسی نوعی گل سرخ بوده است. در بخش دیگری از کتاب به عرق و گلاب‌گیری از گل فارسی اشاره رفته است:

«به هر ولایت که گل پارسی باشد و عرق از آن گیرند و احتیاط کنند، گلاب نیکو بوَد.»

و در باب کیفیّت گلاب این گل می‌افزاید:

«هرچند نسرین خوش‌بوی می‌باشد، لیکن گلاب آن چندان نیکو نیاید که از گل پارسی»

کان و معدن

استاندارد

گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
یاقوت سرخ‌رو را بخشند رنگ کاهی

برخی خرده گرفته‌اند که کان و معدن یک معنی دارند و یکی از آن‌ها در بیت حافظ حشو است. در پاسخ باید گفت: شاعر به سادگی می‌توانست مثلاً بگوید: « گر پرتوی ز تیغت بر کان گوهر افتد…» و بهانه‌ای به دست کسی ندهد، امّا «کان و معدن» گفته است و این کاربرد او لابد دلیلی داشته است. دست کم اینکه عطف کان و معدن بر یک‌دیگر در روزگار او تعبیر رایجی بوده و حشو قبیحی به شمار نمی‌آمده است وگرنه شاعر دقیقی مثل حافظ، علی‌القاعده نباید مرتکب حشو، آن هم به این آشکاری، می‌شد.
او در این بیت نیز کان و معدن را به همین شکل به کار برده که نشان می‌دهد به هیچ‌وجه در تداول روزگار او حشو یا عبارتی معیوب محسوب نمی‌شده است:

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود

نیز مقایسه شود با این سخن سعدی:

زر از معدن به کان کندن به درآید و از دست بخیل به جان کندن!

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد؟

استاندارد

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از این‌جا ببرد

شارحان و حافظ‌پژوهان معاصر میان این بیت حافظ و بیت ۶ همین غزل نوعی تناقض را نشان داده‌اند و گفته‌اند: اگر در شهر هیچ نگاری که دل شاعر را ببرد نبوده، پس کدام نرگس مستانه در این بیت علم و فضل چهل‌سالۀ او را در مخاطره قرار داده است:

علم و فضلی که به چل‌سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

اگر نگاری در شهر وجود ندارد که دل حافظ را ببرد صاحب آن دو نرگس مستانه (چشمان مست) کیست؟ آیا حافظ سخنی را که در بیت نخست گفته در بیت ششم همان غزل فراموش کرده و به تناقض‌گویی افتاده است؟
برای پاسخ دادن به این تناقض باید به این نکته توجّه کرد که سیمای ممدوح و معشوق در شعر حافظ گاه به هم نزدیک می‌شود و حافظ در ستایش برخی از ممدوحانش، از قبیل شاه شجاع، حتّی به زیبایی ظاهری آنان نیز می‌پردازد و در فضایی صمیمانه «ممدوح» را به «محبوب» تبدیل می‌کند. او در این قبیل موارد با ظرافت شاعرانه از کلماتی مثل «نگار» و «دل‌بر» در توصیف ممدوح استفاده می‌کند.
به همین دلیل است که حافظ در بیت دوم غزل که، توضیحی می‌تواند باشد برای بیت قبل، یعنی «نیست در شهر…»از کلماتی مثل «کَرَم» و «تمنّا» که مرتبط با عوالم مادح و ممدوحی، و نه عاشق و معشوقی است، بهره برده است:

کو حریفی کشِ سرمست که پیش کرمش
عاشق سوخته‌دل نام تمنّا ببرد

بنابراین مقصود حافظ از نبودن نگاری که دل او را ببرد، یافت نشدن ممدوحی است که ارزش ستایش داشته باشد و بتواند نظر شاعری مثل او را برای مدح به خود جلب کند. او به خاطر نداشتن چنین ممدوحی است که آرزو می‌کند از این شهر کوچ کند و به دیاری برود که ممدوحی یا به قول حافظ حریفی کشِ سرمست بیابد که پیش کرم و بخشندگی او بتوان سخن از تمنّا گفت و از او طلب صله کرد!
قرینۀ دیگر برای تأیید سخن ما این بیت دیگر حافظ است که برعکس این‌جا از فراوانی حوران و زیبارویان در شهر سخن گفته است:

شهری‌ست پر کرشمۀ حوران ز شش‌جهت
چیزیم نیست ورنه خریدار هر شش‌ام

در چنین شهری، چگونه قابل تصوّر است هیچ نگاری، به معنی هیچ معشوقی، دل شاعر زیباپرست ما را نبرد؟!

شاعر شیراز در این بیت هم وقتی از «دل‌دار» سخن گفته به قرینۀ «شیوۀ کَرَم» مقصودش دقیقآ «ممدوح محبوب» است؛ نه معشوق:

مراد دل ز که جویم چو نیست دل‌داری
که جلوۀ نظر و شیوۀ کرم دارد

بنابراین تناقضی در غزل حافظ وجود ندارد و آن‌جا که از نبودن نگاری که دل او را ببرد، سخن گفته، از باب استعاره، مقصودش یافت نشدن ممدوحی محبوب و شایسته است و آن‌جا که به نرگس مستانه اشاره کرده، مرادش معشوق است. هنوز هم مردم وقتی این بیت حافظ را از باب مثل به کار می‌برند و می‌گویند: «نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد..» به مفهومی عام‌تر از معشوق نظر دارند.
تردیدی نداشته باشیم که حافظ کسی نیست که در ابیات یک غزل واحد دچار پریشان‌گویی و تناقض شود.

تأمّلی در تاریخ وفات سنایی

استاندارد

کم‌تر شاعر بزرگی است که تاریخ وفاتش به اندازۀ سنایی محلّ خلاف باشد. در تذکره‌ها و تحقیقات ادبی یک بازۀ زمانی تقریباً نود ساله، ازسال ۴۹۹گرفته تا ۵۲۰ و۵۲۵ و ۵۲۶ و ۵۲۹ و ۵۳۰ و ۵۳۵و ۵۴۵ و ۵۵۵و ۵۷۵ و ۵۹۰ق در این خصوص ذکر شده است.
برای تعیین سال‌مرگ این شاعر بزرگ باید توجّه داشت که این سال قبل از حدود ۵۲۰ق نمی‌تواند باشد؛ چرا که سنایی در دیوان خویش در بارۀ مرگ امیرمعزّی شاعر که بین سال‌های ۵۱۸ تا ۵۲۱ق درگذشته سخن گفته است. بنابراین سنایی تا این تاریخ زنده بوده است. ضمن اینکه در دیوان او هیچ اشاره‌ای به حوادث تاریخی بعد از این تاریخ دیده نمی‌شود.
شاید مهم‌ترین سند برای تعیین تاریخ درگذشت سنایی عبارت گردآورندۀ حدیقه، یعنی محمّدبن علی الرفّاء در پایان مقدّمۀ این کتاب باشد که با نهایت دقّت و با بیان جزییات واقعه، اعمّ از زمان و مکان، نوشته است:

این دیباچۀ مجدودبن آدم السّنایی الغزنوی، تغمّده‌الله برحمته و رضوانه، املا کرد و حال آن بود که در تب بود و امیرسیّدفضل‌بن طاهر الحسینی بنوشت، از بامداد روز یک‌شنبه یازدهم ماه شعبان سال پانصد و بیست و پنج از هجرت محمّد مصطفی، صلّی الله علیه و آله. چون نماز شام بگذارد آخرترین سخنی که بگفت این بود: «کَرَم تو حَکَم من بس بوَد» و خالی کرد به کوی بنوآباد در خانۀ عایشۀ نیکو، رحمه الله و اثابه الجنّه و ایّانا بفضله و منّه. انّه سمیع المجیب.

طبعاً باوجود چنین سند روشنی نباید در تاریخ درگذشت سنایی این‌همه خلاف وجود داشته باشد؛ امّا مشکل این‌جاست که این روایت دو اشکال مهمّ دارد؛ یکی اینکه از لحاظ تقویمی روز یازدهم شعبان سال ۵۲۵ چهارشنبه بوده است نه یک‌شنبه و دیگر اینکه همۀ نسخه‌ها با هم در این تاریخ هم‌داستان نیستند و از جمله حدیقه چاپ مریم حسینی که بر اساس نسخه‌های کهن تصحیح شده، با ذکر همۀ این جزییات به جای ۵۲۵ به سال ۵۲۹ق اشاره دارد.
آیا سال ۵۲۹ می‌تواند تاریخ گم‌شدۀ ما باشد؟ چنین می‌نماید، زیرا ۱۱ شعبان این سال مصادف بوده است با یکشنبه ۱۳ خرداد سال ۵۷ جلالی و ۲ ژوین ۱۱۳۵م. دقّت مصحّح و دیرینگی نسخه‌ها نیز همین دریافت را تأیید می‌کند. تنها یک نکته باقی می‌ماند و آن ادّعای خاقانی شروانی است که تولّدش را نزدیک به وفات سناییی دانسته و خود را به همین دلیل بدیل و جانشین او شمرده است:
چون زمان عهد سنایی درنوشت
آسمان چون من سخن‌گستر بزاد
چون به غزنین ساحری شد زیر خاک
خاک شروان ساحری دیگر بزاد
بلبلی زین بیضۀ خاکی گذشت
طوطی نو زین کهن‌منظر بزاد…
در فلان تاریخ دیدم کز جهان
چون فروشد بهمن اسکندر بزاد…
اوّل شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد….
ظاهر سخن خاقانی این است که میان وفات سنایی و تولّد او فاصلۀ زیادی وجود نداشته است. بر این اساس اگر سخن مشهور محقّقان را که تولّد خاقانی را ۵۲۰ق دانسته‌اند و این تاریخ را که با سیر زندگی او نیز سازگار است بگذاریم کنار سال ۵۲۹ق که گفتیم می‌تواند سال‌مرگ سنایی باشد، متوجّه می‌شویم که حدود ۹ سال از یک‌دیگر فاصله دارند و با وجود چنین فاصله‌ای پذیرش ادّعای خاقانی بسیار دشوار خواهد بود.
در این صورت یا باز هم باید در تاریخ ۵۲۹ق برای وفات سنایی دچار تزلزل و تردید بشویم یا تاریخ ۵۲۰ را برای میلاد خاقانی مورد تشکیک قرار بدهیم که مخصوصاً تشکیک دوم، با توجّه به واقعیّت‌های زندگانی خاقانی کار آسانی نیست.
اگر تشکیک در سال ۵۲۹ را بپذیریم و احتمال بدهیم که این تاریخ در نسخه‌های حدیقه به دقّت ضبط نشده، می‌توانیم به سال ۵۲۱ق فکر کنیم که یازدهم شعبانش مصادف بوده است با یکشنبه ۱۰ شهریورماه سال ۴۹ جلالی. این تاریخ هم با جزییات درگذشت سنایی، چنان‌که در مقدّمۀ حدیقه آمده قابل تطبیق است و هم با سخن خاقانی جور درمی‌آید. بر اساس این احتمال، سنایی در سال ۵۲۱ درگذشته و خاقانی در همان سال با فاصلۀ کمی از وفات سنایی به دنیا آمده است.
امّا اگر نسخه‌ها از سال ۵۲۱ حمایت نکنند، مجبوریم به روایت سال ۵۲۹ رضایت بدهیم و سخن خاقانی را تأویل کنیم و بگوییم منظور وی از تعاقب تولّدش با درگذشت سنایی تولّد ظاهری و جسمانی او نیست، بلکه منظور تولّد معنوی او به عنوان یک شاعر است. البتّه باید بپذیریم که این تأویل توجیه چندان دل‌چسبی نیست و به قول علما : «فتأمّل!»