چند معنی فراموش شدۀ «آیا»

استاندارد

معنی مشهور «آیا» همان ادات پرسش معروف است، امّا احیاناً در متون قدیم با معانی دیگری از آن روبه رو می‌شویم که ذیلاً به تعدادی از آن‌ها اشاره می‌شود:
الف) حسرت و افسوس؛ چنان‌که در این بیت سعدی آمده است:

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن
که محال است که حاصل کنم این درمان را

با اندک تأمّلی در بیت دانسته می‌شود که هیچ پرسشی، نه حقیقی و نه مجازی، در آن وجود ندارد و تنها چیزی که از آیا دانسته می‌شود، دریغ و حسرت و افسوس است.(برگ نیسی، غزلیّات سعدی، ص۵۳)
سعدی در این حکایت نیز آیا را در همین مفهوم آورده است:

یکی متّفق بود بر منکَری
گذر کرد بر وی نکومحضری
نشست از خجالت عرق‌کرده‌روی
که آیا خجل گشتم از شیخ کوی!
شنید این سخن پیر روشن‌روان
بر او بربشورید و گفت ای جوان
نیاید همی شرمت از خویشتن
که حق حاضر و شرم داری ز من؟

قطعاً در سخن مردی که از شیخ کوی شرمنده شده هیچ پرسشی وجود ندارد و او با تعبیر «آیا خجل گشتم…» فقط از افسوس خویش از شرمساری در برابر شیخ نکومحضر خبر می‌دهد.
این معنی آیا گویا تحوّل‌یافتۀ قید «آی» است. آی که در برخی متون به صورت «ای» هم ضبط شده، در متون کهن اسم صوتی بوده است برای بیان حسرت و افسوس. به عنوان مثال رابعه دختر کعب سروده است:

کاشک من از تو برستمی به سلامت
آی فسوسا کجا توانم رستن؟!

این مفهوم تحسّر و افسوس گویا تا روزگار مولّف صحاح‌الفرس هم از آیا دریافت می‌شده که در تعریف آن نوشته است:

« کلمه‌ای است که نومیدان گویند بر طریق استخبار و استفهام تا معلوم شود که مطلوب به حصول خواهد رسید یا نه؟»

البتّه چنانچه از شواهد سخن سعدی پیدا بود دلالت آیا بر افسوس و حسرت بدون استفهام و استخبار نیز صورت می‌گرفته است.
و آیا از آیا در این بیت دیگر سعدی چیز دیگری جز همان حسرت و دریغ دریافت می‌شود:

آیا که به لب رسید جانم
آوخ که ز دست شد عنانم!

ب) در معنی «آوخ» و بیان شگفتی یا تأکید معنی شرط؛ مثل این بیت انوری:

چاکر او باش آیا گر میسّر گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زآن چاکری!

یعنی اگر بندۀ این ممدوح شوی آوخ که چه خداوندی‌ها در آن چاکری نصیب تو خواهد شد! بدیهی است که در بیت هم هیچ مفهومی از استفهام وجود ندارد و اگر مفهومی برای آیا قایل شویم چیزی جز مفهوم آوخ برای بیان شگفتی یا تأکید شرط جمله نخواهد بود.
ج) قید شک؛ چنان‌که خاقانی سروده است:

آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود
آیا که نه شب بود که تاریخ بقا بود

یعنی: گویا آن شب وصال شب نبود…
هیچ‌یک از معانی یادشدۀ آیا در فرهنگ‌های لغت نیامده است.

مرحبا گفتن به ماه نو!

استاندارد

خَه‌خَه آن ماه نو ذوالحجّه کز وادی‌العروس
چون خَم تاج عروسان از شبستان دیده‌اند

به دیدن ماه نو بر بام برآمدن و استهلال از مستحبّات مسلمانان است و در گذشته که فضای شهرها این‌گونه غبارآلود نبود رواج فراوان داشت. در آن روزگار مردم با دیدن ماه نو فریاد برمی‌آوردند و شادمانی می‌کردند و به یک‌دیگر تهنیت می‌گفتند. طبعاً از راه محاسبات نجومی هم می‌شد و می‌شود بدون زحمت استهلال زمان دقیق طلوع هلال و اتّفاقاتی مثل عید فطر را پیش‌بینی کرد، امّا شارع مقدّس به مومنان توصیه کرده که اگر می‌توانند شخصاً در مراسم رویت هلال حاضر شوند و با چشم سر این هلال را که به ناز گوشۀ ابرویی نشان می‌دهد و رخ می‌پوشاند رصد کنند. هنوز هم این آیین و سنّت قدیمی مسلمانان از طریق هیات‌هایی که مراجع دینی برای استهلال به این‌جا و آن‌جا اعزام می‌کنند در روزگار ما ادامه دارد.
برخلاف نظر برخی این سنّت و توصیۀ دینی بی‌اعتنایی به علم و دانش نجوم نیست و برای شارع مقدّس که در موارد متعدّدی دانش نجوم و ریاضی و سایر علوم را در عرصۀ فقه پذیرفته، کاری نداشت که در زمینۀ رویت هلال هم کار را ساده و با یک محاسبۀ ساده تکلیف همه را معلوم کند!
به نظر می‌رسد حکمت استحباب رویت هلال در این نکته نهفته است که شارع مقدّس از این راه بر آن بوده که یک سنّت اجتماعی زیبا را بر اساس رویت بصری هلال پایه گذاری کند. چه چیز با شادمانی اجتماعی مردمی برابری می‌کند که پس از یک ماه روزه بر بام‌های خانه‌هایشان برآیند و در یک رفتار اجتماعی هم‌دلانه هلال زیبای شوّال را با هم کشف کنند و با سرانگشت به هم نشان بدهند و حلول آن را به یک‌دیگر شادمانه تبریک بگویند؟!
متأسّفانه این آیین اجتماعی و مردمی زیبا در روزگار ما رفته رفته رو به فراموشی است و بحث عدّه‌ای در ایّام فطر این است که چرا فقها با پذیرش محاسبات نجومی غایله را ختم نمی‌کنند؟! این عزیزان هیچ توجّهی به کارکرد سنّت‌های اجتماعی و مردمی و تأثیرات مثبت آن ندارند.
از بیت خاقانی که در آغاز سخن آوردیم دانسته می‌شود که همین شادمانی در قالب دیدن اجتماعی ماه ذی‌الحجّه هم اتّفاق می‌افتاده و مردم مسلمان با دیدن این ماه نو کلماتی از قبیل “خه” و “زه” و “آفرین” را بر زبان می‌آورده‌اند.
یکی از ممیّزات مسلمانان و نامسلمانان در آن روزگار این بوده که مسلمانان با دیدن ماه نو “خه” می‌گفتند و غیرمسلمانان نمی‌گفتند. خاقانی به این نکته اشاره می‌کند که اگر گبران و نامسلمانان، به رغم مسلمانان، به هنگام دیدن ماه نو خه و مرحبا نمی‌گویند، چه زیانی به حال ماه نو دارد:

ماه تو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خَه نکنند

یادکرد از این آیین زیبای مسلمانی در آثار دیگر شاعران نیز آمده است. به عنوان مثال اثیرالدین اخسیکتی، از شاعران قرن ششم، در این بیت به همین رسم و آیین اشاره کرده است:
خَه‌خَه تبارک الله، ای ماه نو به‌جایی
کم ز آن که هر مَه آخر رویی به ما نمایی

و سنایی این گونه ماه روی ممدوح را خه و مرحبا گفته است:

خَه‌خَه به‌نام‌ایزد مهی، هم صدر و بدر درگهی
ازدرد دل‌ها آگهی، ای عنصر جود و ادب

خاقانی در این بیت نیز ماه نو را «حبّذا» گفته که به همان معنی است:

بر جناح راه دیدم، رویتش زآن گویم اینک
حَبذا آن ماه نو کاندر رکیبش یافتم

جا داشت ما نیز دیشب بر بام دل‌ها برمی‌آمدیم و به جای بعضی بحث‌های تکراری حلول هلال شوّال را خه و مرحبا می‌گفتیم!

اسواقُ‌الشِّعر؛ از بازارهای جاهلیّت تا فضای مجازی!

استاندارد

مردم کاسب‌پیشۀ عرب به روزگار جاهلیّت، اقتصادشان را بر پایۀ بازارهای فصلی بنیان نهاده بودند و برایشان هیچ عجیب نبود که به شعر نیز به چشم نوعی کالای ادبی بنگرند و در بازارهایشان جایگاهی را نیز به شعر و شاعران اختصاص بدهند. این بازارها بیش‌ترین تأثیر را بر شکل‌گیری شعر و نقد ادبی بر شعر آن روزگار باقی نهادند.
امّا در ایران قدیم عرضه‌کنندگان شعر بیش‌تر خنیاگرانی بودند که متاع ادبی خود را در محافل عیش و طرب شاهانه به بازار می‌آوردند و بر اساس برخی روایات برای خوش شدن اوقات خسروان هر روز نغمه‌ای و کلامی در آستین داشتند.
بعد از اسلام شعر خنیاگرانه که بیش‌تر مبتنی بر موسیقی بود، تقریباً به ستایش جای پرداخت و با تأکید افزون‌تر بر کلام در قالب قصیدۀ مدحی وارد بازار دربارها شد و شعر دری را به وجود آورد.
تقریباً از همان دوران با اوج گرفتن تصوّف، خانقاه‌ها بازار دیگری شدند برای عرضۀ متاع شعر زهد و پندیّات و صوفیانه‌ها و تا قرن‌ها دربار و خانقاه بود که متاع شعر را خریداری می‌کرد و شاعران را به سرودن وامی‌داشت.
در روزگار صفویّه،علاوه بر دربارها و خانقاه‌ها، شعر به محافل مردمی و قهوه‌خانه‌ها نیز راه یافت و مردم عادّی هم به نوعی خریدار شعر شدند و شاعران با حضور در چنین محافلی به عرضۀ شعر پرداختند.
طبعاً با تغییر بازارها، شعر و زبان شعر هم دگرگونی یافت. زبان سادۀ خنیاگران ساسانی کجا و زبان فخیم و پرطنطنۀ شاعران دربارهای سامانی و غزنوی و سلجوقی کجا؟ زبان پرشور و حال سرایندگان صوفی کجا و زبان و حال و هوای شاعران محافل و قهوه‌خانه‌‌ها کجا؟!
با گذشت زمان و همزمان با ورود مظاهر مدرنیته، در دوران قاجار، بازار دیگری برای شعر پدید آمد و شاعران برای سخنانشان تریبون دیگری به نام مطبوعات یافتند. با پدید این سوق تازه نوع و بسته‌بندی این کالا نیز دگرگون شد و سبک و زبان تازه‌ای برای شعر پدید آمد.
« شب شعر» در کنار محافل ادبی که، از قدیم نیمه رواجی داشت، بازار دیگری بود که پس از مطبوعات برای شعر با اقتباس از آداب و رسوم اهل فرنگ شکل گرفت. طبعاً این بازارهای جدید هم تحوّلاتی را در زبان و مضمون شعر درپی داشتند.
از بزرگترین بازارهای شعر و ادب در روزگار ما رادیو و تلویزیون بود. در قالب و ظرف رسانه‌های صوتی و تصویری، مظروف نیز که سخن منظوم بود به زبان و شکل و قالب‌های تازه‌ای درآمد که پیش از آن سابقه نداشت. رواج و رونق قالب‌هایی مثل ترانه از عوارض بازارهای سرگرمی‌ساز جدید بود.
تحوّل در بازار شعر تا امروز متوقّف نشده است. در سال‌های اخیر فضای مجازی بزرگ‌ترین بازار شعر است. در دوران ما تحوّل در بازارهای شعر شتاب بیش‌تری یافته و ابزارهای جدیدی مثل وبلاگ و فیسبوک و تلگرام و …هر یک برای مدّتی ویترینی شده‌اند برای عرضۀ کالای شعر. این بازارها، اگرچه بعضاً خود دیری نپاییده‌اند، اقتضاءات خود را، خواه ناخواه، بر کالای شعر تحمیل کرده‌اند و عرضه و تقاضای حاکم بر آن‌ها شکل دهندۀ کالای شعر بوده است؛ به‌ویژه اینکه با شکل گرفتن هر یک از این بازارها مخاطبان تازه‌ای با سلایق متفاوت برای شعر فراهم آمده است.
در بارۀ تأثیرات مثبت و منفی بازار فضای مجازی فراوان می‌توان سخن گفت، امّا آنچه در آن تردیدی نیست این است که تحوّلات این بازار، همچون بازارهای پیشین، زبان و شکل و مضامین تازۀ شعر را در روزگار ما رقم خواهد زد!

من سعدی آخرالزّمانم!

استاندارد

سعدی که بی‌شک یکی از بزرگترین شاعران ایرانی است، همواره، از مشروطه به این سو، در معرض بی‌مهری نوگرایان و پیروان مذهب مدرنیّت قرار داشته و فراوان بر او تاخته‌اند. هیچ شاعری در دوران اخیر این‌گونه مورد حمله و تعرّض روشنفکران قرار نداشته است؛ تا جایی که در شرح جدال روشنفکران با سعدی کتاب‌ها پرداخته‌اند؛ مثل کتاب خوب جدال با سعدی در عصر تجدّد از کامیار عابدی و …

کار این تعارض به جایی رسیده که برخی از این حضرات رسماً دشنام‌های زشت به سعدی داده و برخی نیز او را اصلاً شاعر ندانسته و در پایه یک «ناظم» فروآورده‌اند. برخی از این مدّعیان ، عبارت” دروغی مصلحت‌آمیز به که راستی فتنه‌انگیز” سعدی را علّت تباهی خُلق و خوی ما ایرانیان پنداشته و دروغگویی‌های ما را به گردن آموزش‌های سعدی گذاشته اند! و کسانی نیز عبارت “هرکه از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید” را مروّج حرامیگری و دزدی و اختلاس دانسته و شماری نیز سخنان سعدی را در وصف باده و ساده عله‌العلل رواج فسق و فجور و منکرات و انحرافات اخلاقی جور واجور شمرده‌اند. در میان فهرست بلند اتّهامات سعدی طرفداری از سرمایه‌داران است. کم نیستند کسانی که حکایت «جدال سعدی با مدّعی در معنی توانگری و درویشی» را که در باب هفتم گلستان آمده، دلیل وابستگی سعدی به سرمایه‌داران دانسته‌اند و جالب‌تر اینکه در میان این گروه هم مارکسیست‌های دوآتشه وجود دارند و هم طرفداران جامعه باز سرمایه‌داری و وجه مشترک همه این‌ها هم البتّه نفهمیدن متن و راه نبردن به مقصود سعدی و پیش‌داوری‌های ذهنی است!

دلیل این‌همه معارضه روشنفکرانه با سعدی چیست؟ چرا روشنفکرانی که در ظاهر آن همه حرمت، مثلاً، برای فردوسی و خیّام و حافظ و حتّی مولوی قایل شده‌اند، این‌گونه در برابر سعدی صف‌آرایی کرده‌اند؟

دلیل این همه تعارض را باید در این نکته جستجو کرد که سعدی سخنگوی بلیغ و صریح سنّت ایرانی است. او را با هیچ شعبده و ترفندی نمی‌توان به نفع اندیشه‌های مدرن مصادره به مطلوب کرد و شعر و سخن او را نمی‌توان به خدمت هیچ چیز جز سنّت ایرانی درآورد. او نه مثل فردوسی است که بتوان شعرش را پرچم ناسیونالیسم کرد و نه مثل خیّام که بتوان او را ملحدی دهری شمرد و نه مانند خاقانی شعری دشوار دارد که اغیار چیزی از آن درنیابند و از نزدیک شدن به ساحت آن پروا کنند و نه همچون مولوی است که سخنش ابعاد فلسفی داشته باشد و بتوان به صد ضرب و زور برای ترویج تفکّرات مختلف از اصول دیالکتیک مارکسیسم گرفته تا تاویلات مکتب پوپر از آن استفاده ابزاری کرد و نه سخن چندپهلویی مثل حافظ دارد که بتوان آن را، به شیوه برخی حتّی تفسیر ماتریالیستی کرد و هرجور شده آن را به خدمت گفتمان مدرن درآورد و…

سعدی سعدی است با همان شفّافیّت و وضوحی که در سخن او جاری است. او مثل همه انسان‌ها و شاعران خالی از اشتباه نیست، امّا زیبایی سخن او در حدّی است که قرن هاست حاکمیّت بلامنازع خود را ،علی‌رغم همه دشمنی‌ها و جدال‌های مدّعیان، بر گستره زبان و ادب فارسی و سنّت ایرانی حفظ کرده و خواهد کرد؛ چنان‌که خود سروده است:

هر کس به زمان خویشتن بود
من سعدی آخرالزّمانم!

این نیز بگذرد!

استاندارد

ضرب‌المثلی است بسیار مشهور در زبان‌های مختلف. در زبان فارسی شاعران متعددی مضمون آن را در سخن آورده و برخی آن را در ردیف شعر خود به کار برده‌اند. از جمله سنایی در غزلی دلکش سروده است:
ای کم‌شده وفای تو، این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو این نیز بگذرد…
ابن یمین در فضایی اخلاقی به کمک همین مثل ما را به ناخوردن غم روزگار پند داده است:
ای دل غم جهان مخور این نیز بگذرد
دنیا چو هست بر گذر این نیز بگذرد…
از شاعران نزدیک به روزگار ما محمدتقی بهار خود را در هنگام گرفتاری در حبس به کمک همین عبارت آسودگی خاطر بخشیده و در بیتی سروده است:
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زین حبس هم مرنج که این نیز بگذرد…
امّا پر شورترین سروده، از این دست، بی‌شک از فخرالدّین عراقی است که حیف است آن را نخوانیم:
تا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
عمرم گذشت و یک نفسم بیش‌تر نماند
خوش باش کز جفای تو، این نیز بگذرد
آیی و بگذری به من و باز ننگری
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد
هر کس رسید از تو به مقصود و این گدا
محروم از عطای تو، این نیز بگذرد
ای دوست، تو مرا همه دشنام می‌دهی
من می‌کنم دعای تو، این نیز بگذرد
آیم به درگهت، نگذاری که بگذرم
پیرامن سرای تو، این نیز بگذرد
آمد دلم به کوی تو، نومید بازگشت
نشنید مرحبای تو، این نیز بگذرد
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شده است رای تو، این نیز بگذرد
تا کی کشد عراقی مسکین جفای تو؟
بگذشت چون جفای تو، این نیز بگذرد
اصل این مثل ظاهراً برگرفته از حکایتی است که راغب اصفهانی (قرن پنجم) در کتاب اخلاقی الذّریعه الی مکارم الشّریعه آورده است. خوب است ترجمه این حکایت را به نثر ابن ظافر (قرن هشتم) بخوانیم که متن کتاب راغب را در اثر ارجمندش با نام کنوزالودیعه من رموز الذّریعه به فارسی ترجمه کرده است:
«از حِکَم سابقان و اخبار سالفان بازمانده که پادشاهی بود کامکار، و از ارکان دولت و اعیان مملکت و وزرا التماس نمود که به جهت او لطیفه‌ای اختراع کنند که زمان اجتماع غم و اندوه چون در آن نظر کند فرحان گردد و گاه استیلای فرح و بَطَر چون پیش دیده اعتبار آورد مغموم و مهموم شود. ایشان بعد از تأمّل و تدبّر انگشتری‌یی ساختند و بر نگین آن نوشتند که «الا انّ ذلک لایدوم» و بعد از آن هرگاه اندوهگن گشتی چون آن نقش را برخواندی اندوه زوال یافتی و چون فرح مستولی شدی و آن را در نظر آوردی، فرح زایل گشتی؛ والله أعلمُ بالصّواب.»
از حکایت راغب اصفهانی دانسته می‌شود که این عبارت از دیرباز به عنوان سجع مهر بر انگشتری حکّ می‌شده است.

منطق الطیر خاقانی و منطق الطیر سلیمانی

استاندارد

زد نفس سربه‌مهر صبح ملمّع‌نقاب
خیمه روحانیان کرد معنبرطناب…

 

قصیده ای که مطلعش را آوردیم، از زیباترین و مشهورترین قصاید خاقانی و چکامه‌های زبان فارسی است. این قصیده همواره مورد توجّه شاعران و سخنوران زبان فارسی بوده است. با این‌همه بسیاری این بیت مشهور مولوی را طعن و تعریضی در حقّ خاقانی شمرده‌اند؛ آن‌جا که فرموده است:

منطق‌الطیران خاقانی صداست
منطق‌الطیر سلیمانی کجاست

به نظر این صاحب‌نظران از نظر مولوی قصیده خاقانی صدا و طنین پوچ و بیهوده‌ای بیش نیست!

آنچه این برداشت را با تردید مواجه می‌کند توجه و ارادت خاصّ جلال‌الدین مولوی به خاقانی است؛ به گونه‌ای که در مورد تاثیرپذیری‌های مولوی از خاقانی یک تحقیق مبسوط می‌توان نوشت. البته کارهایی در این زمینه انجام شده است که کاملاً وافی به مقصود نیست و حقّ مطلب را ادا نکرده است. علی دشتی سال‌ها پیش با نشان دادن شماری از این تاثیرپذیری‌ها نوشته بود:

بسا تعبیراتی در خاقانی هست که نظایر آن در دیوان شمس به کثرت دیده می‌شود…این تعبیرات در زبان مولانا به قدری فراوان آمده است که از خواندن آن‌ها شخص خیال می‌کند دیوان خاقانی [در متن کتاب به اشتباه دیوان شمس آمده] را در برابر دارد.

با وجود دامنه گسترده این تاثیرپذیری‌ها، که اوج ارادت مولوی به شعر خاقانی را می رساند، خیلی بعید می‌نماید که مولوی به طعن و تعریض در باب یکی از زیباترین سروده‌های خاقانی سخن گفته باشد.

بدیهی است که مولوی در مقایسه با منطق‌الطیر آسمانی سلیمان منطق‌الطیر خاقانی را صدا شمرده است؛ نه به صورت مطلق. در قیاس با منطق سلیمانی همه سخنان دیگران، از جمله همه مثنوی و دیوان شمس مولوی هم صدایی بیش نیست!

با کمی دقت می‌توانیم متوجه بشویم که از لحاظ بلاغی نوعی حذف در بیت مولوی وجود دارد و شاعر قسمتی از عبارت را از فرط وضوح نیاورده است. در اصل سخن مولوی چیزی شبیه به این بوده است:

منطق‌الطیران خاقانی [با همه زیبایی و شکوه بی‌نظیر آن در قیاس با منطق‌الطیر سلیمانی] صداست…

بدین‌ترتیب نه تنها بیت مولوی طعن و تعریضی به سروده خاقانی ندارد که به واسطه عبارت نانوشته آن و قابل مقایسه دانستن سخن خاقانی با منطق‌الطیر سلیمان بزرگترین ستایش در حقّ آن نیز هست.

آن دو بیت خاقانی…

استاندارد

آن دو بیت خاقانی می ارزد جمله دیوان سنائی و فخر‌ی‌نامه‌اش و او را، که از آن بوی فقر می‌آید! [مقالات شمس تبریزی]

این سخن شمس تبریزی در باره خاقانی که محققان معاصر ما او را شاعری مداح و بی‌خبر، یا کم‌خبر، از عوالم عرفان معرفی کرده‌اند، در نظر ما سخنی جنجالی و باورناپذیر می‌نماید. چگونه عارف بزرگی مثل شمس تبریزی می‌تواند دو بیت خاقانی را از بزرگ‌ترین آثار منظوم عارفانه بزرگترین شاعر عارف زبان فارسی، پیش از جلال‌الدین مولوی، یعنی دیوان و فخری‌نامه یا حدیقه‌الحقیقه سنایی و حتی خود سنایی، با همه عظمتش برتر بداند؟!
شگفت‌تر اینکه شمس از دو بیت خاقانی آن‌گونه استشمام بوی فقر و عرفان کرده که چنین سخنی گفته، اما محققان معاصر ما از ۱۷۰۰۰ بیت دیوان خاقانی بوی عرفان را درنیافته و با تردید بسیار، حداکثر او را صاحب نوعی عرفان مقلدانه دانسته‌اند! یا محققان عظیم‌الشان ما بیش‌تر از شمس تبریزی با مفاهیم عرفانی آشنایند، یا شمس شطح گفته است!
واقعیت آن است که شمس کسی نیست که سخن بیهوده بگوید، اما برای تحلیل سخن او باید به نکات دقیقی در سیر تحول عرفان ایرانی توجه کرد، از جمله اینکه شمس خود وابسته به یکی از سلسله‌های عرفان قلندرانه آذربایجان است که خاقانی با همان سلسله مرتبط بوده است. درواقع سخن شمس نوعی داوری در باب عرفان خراسانی، به نمایندگی سنایی و عرفان قلندرانه آذربایجان، به نمایندگی خاقانی نیز هست. این سخن را تفصیلی است که این زمان بگذار تا وقت دگر…
اما فارغ از آنچه گذشت این پرسش مطرح می‌شود که مراد شمس از “آن دو بیت خاقانی” کدام ابیات اوست؟
قدر مسلم این است که ابیات مورد نظر خاقانی آن‌قدر در محیط قونیه و شاگردان و مریدان مولوی شهرت داشته که شمس تبریز نیازی به ذکر آن‌ها نمی‌دیده و می‌دانسته که مخاطبان سخنش به عهد ذهنی مقصود او را درمی‌یابند.
بنابراین “آن دو بیت” را می‌باید علی‌القاعده بتوان در آثار مولوی و شاگردان و مریدان او یافت، شهرت این ابیات اقتضا می‌کند که آن دو بیت در آثار این طایفه ذکر شده باشد. با تفحص در این آثار بنده به این دو بیت از خاقانی رسیده است که چنان‌که شمس گفته، از آن بوی عرفان و فقر به مشام می‌رسد.
در رساله سپهسالار که در مناقب مولوی تالیف شده آمده است:

خاقانی هم در این معنی حقایقی در دو بیت به غایت حسن می‌فرماید:

خار پای من منم خود را ز خود فارغ کنم
تا دوی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من

با تو ننشینم به کام خویشتن بی‌خویشتن
تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من

نگاهی تازه به تاریخ درگذشت خاقانی شروانی

استاندارد

اغلب محققان معاصر سال ۵۹۵ق را سال درگذشت خاقانی می‌دانند. بدیع‌الزمان فروزان‌فر و شاگردانش بنا بر اصح اقوال همین سال را پذیرفته‌اند. محقق ترک، غفار کندلی هریسچی نیز بر اساس عبارت سنگ قبر خاقانی که در کتاب‌خانه علوم شوروی سابق وجود دارد، همین سال را با قاطعیت سال‌مرگ خاقانی دانسته است. ارباب تذکره البته دیدگا‌های متفاوتی را بین سال‌های ۵۲۹ تا همین سال ۵۹۵ ابراز کرده‌اند. استاد شفیعی کدکنی اخیرا و براساس یک جنگ خطی مورخ ۷۵۰ از کتاب‌خانه لالااسماعیل ترکیه به طور مسلم سال وفات خاقانی را اول شوال۵۹۱ق اعلام کردند که مورد پذیرش بسیاری قرار گرفت. سخن استاد شفیعی کدکنی محققانه‌ترین سخنی است که تا کنون در این مورد نوشته شده است. اما به نظر می‌رسد هیچ‌کدام از این تاریخ‌هایی که محققان معاصر نوشته‌اند، به استناد آنچه خواهد آمد دقیق و درست نیست. مستندات ما: پیش از این در اینجا از نسخه دونامه عربی خاقانی سخن گفتیم که من و دوتن از دانشجویان دکتری دانشگاه تهران آن‌ها را تصحیح کرده و با مقدمه و تعلیقاتی آماده چاپ داریم. در ابتدای این نامه‌ها از خاقانی با تعبیر “نورالله ضریحه” یادشده که نشان می‌دهد تاریخ کتابت نامه‌ها بعد از مرگ خاقانی است و در پایان نامه‌ها هم با وضوح تاریخ ۵۸۱ق به عنوان تاریخ کتابت آمده است. بی‌تردید در زمان کتابت این دونامه یعنی در ۵۸۱ خاقانی در قید حیات نبوده است. از سویی، براساس دیوان خاقانی، او یقینا تا سال ۵۸۰ که قصد سفر دوباره به خراسان را داشته زنده بوده است. بنابراین درگذشت خاقانی می‌باید در اواخر سال ۵۸۰ تا اواسط یا حتی اواخر۵۸۱ اتفاق افتاده باشد. آنچه این دیدگاه را تایید می‌کند از این قرار است: ۱. نسخه دونامه عربی خاقانی کهن‌ترین سندی است که در آن به مرگ خاقانی اشاره رفته است. همین دلیل البته از لحاظ تاریخی برای تایید نظر ما بسنده است، ولی به قراین دیگری نیز ذیلا اشاره می‌شود: ۲. کاتب نسخه یک خوش‌نویس فاضل تبریزی معاصر با خاقانی است که نمی‌توانسته از واقعه مرگ خاقانی بی‌اطلاع باشد و سخن و گواهی او بی‌گمان حجت است. ۳. اغلب تذکره‌ها به سال‌هایی در حدود ۵۸۰ و ۵۸۱ و ۵۸۲ و احیانا ۵۸۳ اشاره کرده‌اند که به همین تاریخ نزدیک است. ۴. در دیوان و منشیات خاقانی سروده‌ای یا نوشته‌ای وجود ندارد که بتوان آن را حاصل طبع خاقانی در تاریخی بعد از ۵۸۰ق دانست. این استدلال درکنار آنچه گذشت، بزرگترین شاهد و دلیلی است که همین تاریخ را برای ما یقینی می‌کند. اگر خاقانی بعد از ۵۸۱ زنده بود دلیلی نداشت به مدت نزدیک به ۱۵ سال روزه سکوت بگیرد! ۵. کسانی که سال‌هایی پس از این تاریخ را مطرح کرده‌آند، دلیل مستحکمی برای سخن خویش اقامه نکرده‌اند. ۶.مستند غفار کندلی، چنان‌چه پیش از این هم در همین فضا نوشته‌ایم، بر اساس ضوابط خط‌شناسی و نوع عبارت‌پردازی آن قطعا یک سنگ قبر جعلی است که لابد به منظور اهداف خاصی به صورت ناشیانه آن را در قرن اخیر سرهم‌بندی کرده‌اند. ۷. مستند استاد شفیعی کدکنی، چنان‌که گفتیم، ارجمندترین و قابل قبول‌ترین دلیلی است که برای درگذشت خاقانی در ۵۹۱ق اقامه شده ولی سخن ایشان مستند به یک جنگ خطی است که صد سال بعد از نامه‌های عربی خاقانی کتابت شده و در برابر این نامه‌ها، چه از لحاظ سند و چه دلالت، نمی‌تواند مقاومت بکند. بنابر مستنداتی که گذشت خاقانی یقینا تا ۵۸۰ق در قید حیات بوده و در اواخر این سال یا تا اواخر سال بعد، پس از ۶۰ سال زندگی شاعرانه رخ در نقاب خاک کشیده است. اینکه اغلب تذکره‌ها به سال‌های ۵۸۱ و ۵۸۲ اشاره دارند ظن ما را در میان سال‌های ۵۸۰ و ۵۸۱ به سال ۵۸۱ تقویت می‌کند.

پس گرفتن قصیده

استاندارد

یکی از کارهای جالب شاعران قصیده‌سرا این بوده که گاهی قصیده‌ای را که به کسی تقدیم کرده بودند از او پس می‌گرفتند و احیانا آن را به نام  ممدوح دیگری می‌کردند، البته این کار در جایی اتفاق می‌افتاد که ممدوح نخست صله کافی نمی‌داد.

این شیوه تا روزگار ما هم ادامه دارد و ما می‌شناسیم شاعرانی را که در گذشته به یک شخصیت سیاسی ارادتی داشتند، به گونه‌ای که شعری در ستایش او سروده بودند، اما تحول خطوط سیاسی ممدوح و شاعر، باعث شده که شاعر از کار خودش پشیمان شود و شعر خودش را پس بگیرد!

این عادت شاعرانه به قدری شیوع داشته که وارد ضرب‌المثل‌ها هم شده. مرحوم دهخدا در ذیل ضرب‌المثل “خرک سیاه بر در است” حکایت بامزه‌ای آورده که صورت هجو‌آمیزتری از آن را عوفی هم در جوامع‌الحکایات نقل کرده است.

خلاصه حکایت از این قرار است که روزی امیر خلف سجزی که با لباس مبدل به شکار رفته بود دربین راه با معروفی شاعر برخورد کرد. معروفی که امیر را نمی‌شناخت، گفت من مردی شاعرم و اینک به نزد امیرخلف می‌روم که شنیده‌ام مردی کریم است، آن‌گاه قصیده خود را خواند. امیر از او پرسید: در برابر این شعر چه انتظاری از او داری؟

گفت: هزار دینار.

گفت: اگر ندهد؟

گفت: پانصد دینار.

گفت: اگر ندهد؟

گفت: صد دینار.

گفت: اگر ندهد؟

گفت: آن گاه تخلص شعر به نام خرک سیاه خود کنم!

امیر بخندید و برفت. چون به سیستان آمد معروفی به خدمت او رسید و شعر ادا کرد و امیر را بدید و بشناخت، اما هیچ نگفت. امیر از او پرسید که از این قصیده چه طمع داری از من؟

گفت: هزار دینار.

گفت: بسیار باشد.

گفت: پانصد دینار.

امیر همچنان مدافعت می‌کرد تا به صد برسید. امیر گفت: بسیار باشد.

گفت: امیر خرک سیاه بر در است!

به نظر می‌رسد باتوجه به این حکایت تهدید به نام ممدوح دیگر کردن به نوعی اسباب مطایبه میان مادح و ممدوح هم بوده است، چرا که خاقانی هم با لحنی که خالی از مطایبه‌ای نیست به ممدوح خود گفته است:

بسزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی به‌ساز فرست

یا صلت ده به آشکار مرا
یا به پنهان قصیده بازفرست

و هم او ، البته این‌بار با لحنی کاملا جدی از ممدوح خود می‌نالد که چرا وقتی او قصیده‌اش را پس نگرفته ممدوح صله خود را که نان‌پاره، یعنی قطعه‌ای زمین بوده از شاعر پس گرفته است:

شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست
شه مرا نانی که داد ار باز می‌خواهد رواست؟

سوزنی گویا خیلی صریح‌تر با ممدوح خویش سخن می‌گفته است:

صلتی درخور آن شعر فرستد ورنی
شعر من بازفرستد، نه ز او و نه ز من!

عماد فقیه، شاعر قرن هشتم، نیز تهدید کرده است که بدون دریافت جایزه و صله نام ممدوح را از شعرش بیرون و شعر را به نام دیگری خواهد کرد:

ای کز بصر خصم تو جز خون نرود
بر وفق مراد تو فلک چون نرود؟

بی‌جایزه از خانه برونم نفرست
تا نام تو از قصیده بیرون نرود!

یک ضرب‌المثل قدیمی فارسی

استاندارد

در نامه عربی خاقانی به اوحدالدین غزنوی که شاعر و مترجم چند زبانه‌ ناشناخته‌ای است از رجال قرن ششم، به یک ضرب‌المثل قدیمی مردم غزنه اشاره شده که علاقه خاقانی به فرهنگ عامه را هم نشان می‌دهد. او در نامه خود به این شخص که بعدا در باره او سخن خواهیم گفت آورده است:

فاقول مایقول عوام الرجال ببلده غزنه الغرا ذات الکمال بینه و بین عین الکمال سبعه جبال

[من نیز همان را می‌گویم که مردم کوچه و بازار غزنه، این شهر درخشان و صاحب‌کمال، می‌گویند: میان او و چشم شور هفت کوه در میان باد!]
احتمالا خاقانی با مضمون این مثل غزنوی در آثار سنایی آشنا شده و پی برده که این مثل مربوط به مردم کوچه و بازار غزنین است، آنجا که می‌گوید:

پیش بیمار همنفس بامرگ
گشته ریزان ز باغ عمرش برگ،
او کشیده ز هفت اعضا جان
تو همی گوی: هفت که به میان!

این مثل و اصطلاح قدیمی هنوز در میان مردم افغانستان به صورت ” هفت کو سیا به مینجی ” (هفت کوه سیاه در میان) رایج است. (رک  فارسی هروی از محمد آصف فکرت (ص۲۸۳) و فارسی ناشنیده: فرهنگ واژگان کاربردی در افغانستان، گردآورده حسن انوشه و غلامرضا خدابنده لو؛ ص ۹۵۶)

در اقصا نقاط ایران هم هنوز مردم وقتی می‌خواهند به بلا و مصیبتی اشاره کنند می‌گویند: “هفت کوه در میان”، یا “هفت کوه سیاه در میان” یعنی بلا به دور! مرحوم دهخدا نیز این مثل را در امثال و حکم ضبط کرده است.

اما عدد هفت در این‌جا عدد کثرت و به معنی فاصله و کوه‌های بسیار است و نیز باید توجه داشت که قدما معتقد بودند در جهان هفت کوه بزرگ وجود دارد. بنابراین هفت کوه در میان یعنی یک جهان فاصله.

ان شاالله هفت کوه میان شما و هر بلایی فاصله باشد!