چهل سالگی

استاندارد

چهل سالگی در فرهنگ و سنت ما سن متفاوتی بوده است.در این سن نگاه جامعه به مردان عوض می شده و آنان را به جمع پختگان و کامل مردان می پذیرفته اند. البته در شرایط امروز اوضاع کمی تا قسمتی فرق کرده و ممکن است ورود به دهه چهارم عمر با نوعی دلخوری همراه باشد. جدا از خانمها که گفته می شود نسبت به اوج گرفتن منحنی سنشان حساس اند ، مردان نیز گاهی با این پدیده به سادگی کنار نمی آیند. آنها در این برهه یا احساس کمال و پختگی می کنند و طریق عقل در پیش می گیرند یا یکباره به این صرافت می افتند که ” ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش…”آن وقت ممکن است به سبکسریهایی رو بیاورند که در اصطلاح عامه بدان “چلچلی کردن ” می گویند! البته تجربه ثابت کرده که این تخته گاز رفتنها چندان دوامی ندارد و اغلب  دیر یا زود به این نتیجه می رسند که باید از این اعمال مذبوحانه! دست بردارند و خلعت شیب را چو تشریف شباب آلوده نسازند!

به عقیده حکمای پیشین، از جمله ملاصدرا ، نفس آدمی از نخستین مراحل ، یعنی از مرحله جنینی که نبات بالفعل و حیوان بالقوه است ،مراحلی را طی می کند تا به بلوغ معنوی می رسد و این مرحله غالبا در حدود چهل سالگی اتفاق می افتد. بسیاری از مفسران در ذیل آیه ” حتی اذا بلغ اشدّه و بلغ اربعین سنه”[احقاف:۱۵] به این نکته اشاره کرده اند.پیامبر اسلام (ص) و غالب انبیاء در همین سن به پیامبری مبعوث شده اند. در روایات اسلامی  گاه با چنین مضمونی بر می خوریم : ” آن که قدم به چهل سالگی نهد و عصا در دست نگیرد ، خدا را عصیان کرده است” که اهل دل آن را به عصای احتیاط و متانت تعبیر می کنند نه عصای معمولی!سعدی در رسائل فارسی خویش روایتی بدین مضمون آورده است:

” هر آن کس که در این سرای فتور و متاع غرور که تو او را دنیا می خوانی، سال او به چهل برسد و خیر او بر شرّ او غالب نگردد و طاعت او بر معصیت راجح نیاید ، او را بگوی که رخت برگیر و جانب دوزخ گیر!”

جالب است بدانیم  چهل سالگی و سالهای نزدیک به آن سن اوج گیری خلاقیت هنری است و بسیاری از نویسندگان بهترین آثارشان را در محدوده همین سالها آفریده اند .به عنوان مثال تولستوی جنگ و صلح را در چهل سالگی منتشر کرده و مارکز صدسال تنهایی را در سی و هفت سالگی نوشته است و کافکا وقتی در می گذشت چهل و یک سال داشت.

سخنوران ادب فارسی نیز بارها از چهل سالگی به عنوان سن کمال یاد کرده اند. ناصر خسرو ، چنان که در مقدمه سفرنامه آمده ، در پی خوابی که در چهل سالگی می بیند، با خود می گوید:” از خواب دوشین بیدار شدم، اکنون باید که از خواب چهل ساله نیز بیدار شوم.”و بدین ترتیب سفری هفت ساله را آغاز می کند.او در دیوان خویش آورده است:

بنگر که کجا می روی ای رفته چهل سال
چون آب سوی جوی ز بالا سوی محشر

فردوسی سن چهل را طلایه دار پیری می شمارد:

چو سن جوان برکشد تا چهل
غم روز مرگ اند آید به دل

حکیم گنجه وقتی در آستانه چهل سالگی مخزن الاسرار را می سرود منتظر نقد چهل سالگی بود تا با وجود آن نزاع طبیعت و عقل را در وجود خود پایان یافته ببیند:

طبع که با عقل به دلالگی ست
منتظر نقد چهل سالگی ست

تا به چهل سال که بالغ شود
نقد سفرهاش مبالغ شود

یار کنون بایدت افسون مخوان
درس چهل سالگی اکنون مخوان

گفته اند که مولوی  تا سن چهل و تا پیش از دیدار با شمس شعری نسروده بود و مجموعه حدود هفتاد هزار بیتی دیوان کبیر و مثنوی حاصل سالهای پس از چهل اوست. این حکیم عارف در دفتر سوم مثنوی مراحل تکامل انسان را تا چهل سالگی  به شیوه اهل حکمت شرح داده و در بخشی  از همین دفتر آورده است:

آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام

سعدی در بوستان چهل سالگان را از دست و پا زدن بیهوده منع کرده است:

اگر در جوانی زدی دست و پای
در ایام پیری بهش باش و رای

چو دوران عمر از چهل درگذشت
مزن دست و پا کابت از سر گذشت

نشاط از من آن گه رمیدن گرفت
که شامم سپیده دمیدن گرفت

بباید هوس کردن از سر به در
که دور هوسبازی آمد به سر!

اما حافظ پس از چهل سال هنوز نگران گردش چشم نگار بوده است :

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
!

نکته آخر اینکه در تاجیکستان و برخی نقاط دیگر به سبب آنچه گذشت ، چهل سالگی را جشن می گیرند که اقدام بسیار زیبا و با مفهومی است.

آیین مهرگان و پیشنهادی برای احیای آن

استاندارد

مهرگان از آیینهای کهنی است که همچون نوروز از هزاران سال پیش در سرزمین ما و مناطق همجوار رواج داشته است.مآخذ اسلامی مثل التفهیم و تاریخ بلعمی مهرگان را یادآور پیروزی فریدون بر ضحاک و غلبه پاکی بر شر دانسته اند. با وجود اینکه هموطنان زرتشتی ما مهرگان را گرامی می دارند ، اما در متون دینی آنان کمتر اشاره ای به نوروز و مهرگان و سده و….دیده می شود و در اوستا سخنی از این آیینها وجود ندارد. از آنجا که در متون ودایی هم نامی از این آیینها برده نشده ، می توان به این نتیجه رسید که ریشه آیینهای یادشده به روزگارانی پیش از کوچ آریایی ها برمی گردد و قوم یاد شده این جشنها را از بومیان ساکن در فلات ایران یا از مردم بین النهرین فراگرفته اند. وجود اسطوره ها و آیینهایی از این جنس در بین النهرین، وجود سنتی مشترک و چند هزار ساله را در میان ساکنان کهن ایران و مردم بین النهرین در برپایی جشن پاییزی مهرگان- به عنوان جشن خرمن- تایید می کند.

در ایران پس از اسلام  نیز جشنهایی چون نوروز و مهرگان مورد توجه بوده اند. دلایل تاریخی فراوانی وجود دارد که این جشنها در دربار خلفای عرب برگزار می شده اند و شاعران عرب ، خلفا  و بزرگان دربارها را به این مناسبتها می ستوده اند.این مراسم و آیینهایی چون  سده در دربارهای پادشاهان ایرانی و ترک که تحت الحمایه خلافت حکم می راندند نیز باشکوه تمام گرامی داشته می شده…مالیاتهایی که به این مناسبتها از مردم گرفته می شد ، از دلایل توجه حکومتها به این آیینها و حمایت آنان از برپایی جدی آنها بود.

این اوضاع به همین گونه ادامه داشت تا ایلغار جهانسوز مغول پیش آمد و در پی تحولاتی که از این رهگذر رخ داد، بسیاری از رسوم کهن – از جمله جشنهای یادشده- رفته رفته به فراموشی سپرده شدند…..تا اینکه صفویه به روی کار آمدند و مذهب تشیع رسمیت یافت. دوران صفویان فرصت مغتنمی بود که بسیاری از آیینهای کهن در سایه مذهب شیعه احیا شوند و رونق بگیرند. در این میان آیینهایی که با فرهنگ تشیع رابطه بیشتری یافته بودند، مثل نوروز و چهارشنبه سوری، روایی بیشتری گرفتند. به نظر می رسد بسیاری از جزئیات مراسم مذکور و نوروزی که اینک می شناسیم و برپا می داریم محصول همین دوره است.

به خواندن ادامه دهید

سبزها قرمزها

استاندارد

سبزها  قرمزها که همین روزها منتشر شده ، صد رباعی نیمایی از صادق رحمانی را در بر دارد.پیش از این دفترهای شعر با همین واژه های معمولی ، انار و بادگیر ، همه چیزها آبی است و من سادق نیستم! از این شاعر صمیمی منتشر شده است. سبزها  قرمزها علاوه بر توضیحات خواندنی شاعر و گزیده ای کوتاه از دفتر همه چیزها آبی است، موخره ای سودمند  به قلم سید علی میر افضلی ، دکتر علی رضا فولادی، مرتضی امیری اسفندقه، سعید یوسف نیا ، شهرام میرشکاک  و محمد خواجه پور دارد. عجالتا نمونه هایی از سروده های کوتاه و دلنشین این کتاب:

چاقو
3747009-lgسیبی که
درست
از وسط نصف شده ست
بنگر بنگر عدالت چاقو را.

اندوه
از آن بالا
مگر چه می بیند ابر؟
می ایستد و به حال ما می گرید…

عقربه
تا وقت درو راه درازی ، اما
این نابینا
عصا زنان
می آید.

سوال
شب
خسته که می شود
کجا می خوابد؟!

زاینده رود
آرامش سنگ را نمی آشوبد

در گوشه اصفهان
سرودی ، رودی!

مرتاض
پیچیده به خود
از غم بی پارچگی

مرتاض توانگری ست سوزن قفلی

کنار
ای موج همیشه در سفر
دور از تو
من با دریا کنار خواهم آمد!

لاشخوران مرده پرست!!

استاندارد

 

تا هست، کسی از او نمی گیرد دست
انگار نه انگار که مرگی هم هست

چون رفت ، برای مرده اش می میرند!
نفرین به چنین جماعت مرده پرست!!

***

وقتی که به خاک تیره شان می سپرید
از شهوت بی نهایت مرگ پُرید

آخر چه ز جان مردگان می خواهید
ای مرده دلان مگر شما لاشخورید؟!

یادی از عمران صلاحی

استاندارد
امروز که خبر درگذشت عمران صلاحی را شنیدم اولش چون ما در مملکت شایعه ها زندگی می کنیم ،فکر کردم که واقعیت ندارد …همه این فکر را کرده بودند. به چند نفر زنگ زدم  بدین امید که تکذیب آن را بشنوم. دست آخر صدای گرفته دوست و طنزپرداز ارزشمندمان ابوالفضل زرویی نصرآباد بود که ناقوس مرگ را در گوش من نواخت. به پاس لحظه های صمیمی و دلنشینی که همه ما با آثار خواندنی و زیبای مرحوم عمران صلاحی داشته ایم ، به روح او درود می فرستیم و رحمت حق را برایش مسالت می کنیم. آنچه در اینجا می آید گوشه هایی از حرفهایی است که او پس از درگذشت گل آقا بر زبان آورده است.روان هر دو مینوی باد!
تمام مصاحبه را در اینجا بخوانید:
http://www.ehsanabedi.com/interview/?id=955335781

از زمان فوت صابری از هرگونه صحبتی درباره او پرهیز کرده‌اید. دلیل این سکوت چیست؟
دلیل سکوتم این است که بیشتر مسافرت بودم و کسی به من دسترسی نداشت. من یزد بودم که خبر فوت صابری را شنیدم. آنجا می‌خواستند از من مخفی کنند اما خبر لو رفت. من در عرض یک هفته دو دوست عزیز را از دست دادم در آن هفته نحس من شنبه برای صابری و پنجشنبه برای حسین منزوی به بهشت زهرا رفتم. هر دو از دوستان قدیم من بودند. با منزوی چهل سال سابقه دوستی داشتم و با صابری هم سی و هفت، هشت سال. درواقع 40 سال خاطره و دوستی را ما به خاک سپردیم. خیلی غم‌انگیز بود. درباره صابری هم من عقیده دارم که پشت سر مرده نباید حرف زد تا زنده هستند باید درباره آنها صحبت کرد.

پشت سر شاملو یا پرویز شاپور که زیاد صحبت کردید.
برای اینها هم اینقدر این ور و آن ور کشاندنم که نشد. هوشنگ حسامی می‌گفت از یک جاهل کلاه مخملی پرسیدند، اکبرآقا شنیدیم کارهای خلاف می‌کنید. گفت که والله از اصرار دوستان است. حالا ما هم همینطور هستیم. بعضی وقت‌ها اصرار دوستان باعث می‌شود پرحرفی کنم و بعضی وقت‌ها هم سکوت. ولی در مجموع دوست ندارم پشت کسی که رفته حرف بزنم. حالا از او تجلیل کنم یا بدگویی. دوست دارم تا خودش زنده است این کار را بکنم. حالا خوشحال هستم که قبل از اینکه حسین منزوی از دنیا برود در مجله گوهران درباره او صحبت کردم. یاد لطیفه‌ای از ملانصرالدین افتادم. به ملانصرالدین خبر می‌دهند که آشنایی، پسرش فوت شده و مراسم ختمی برای او برپا کرده‌اند. ملانصرالدین راه می‌افتد که برود مسجد. میان راه می‌فهمد که طرف، پسرش نمرده، خودش مرده. ملانصرالدین دیگر مسجد نمی‌رود و از همانجا برمی‌گردد. می‌پرسند، چرا مسجد نمی‌روی؟ می‌گوید که مسجد می‌خواستم بروم تا طرف خودش ببیند آمده‌ام. وقتی نیست برای چه چیزی بروم.
این بهتر است تا آدم زنده است از او تعریف کنند که لااقل خود او هم کیفی ببرد. حالا وقتی مرد و رفت تمام تعریف و تمجیدها چیزی نصیب او نمی‌کند. از شوخی که بگذریم، وقتی آدم خبر درگذشت عزیزان را می‌شنود از دل و دماغ می‌افتد. درباره صابری هم هر سؤالی باشد در حد اطلاعاتم جواب می‌دهم.
به خواندن ادامه دهید

شهر رویاها

استاندارد

5197339-smندیدم آتشی از نغمه هایت شعله آواتر
نمی بینی کویری از دل من باد پیماتر

دوباره می نشینی پیش رویم، ساکت و غمگین
و من گم می شوم در وسعتی از وهم زیباتر

بگو در وسعت تنهاییت مانند من هرگز
کسی را دیده ای در خویشتن تنها  و تنهاتر؟

من امشب از خودم هم رفته ام، هرگز نمی یابی
کسی را این چنین در بی شکیبی  ناشکیباتر

میان این همه بی راهه و راهی که می بینی
یکی ما را به شهری می برد لبریز رویاتر

همان راهی که روزی تکسوارانی شگفت ، از آن
گذر کردند و شد از خونشان دامان صحرا ، تر

حقیقت همچنان در بازی خورشید با ابر است
که گاهی می شود پیدا و پنهان…گاه پیداتر

زبان دیگری باید برای گفتگو با تو
که باشد واژه هایش از خود آیینه گویاتر

ترانه ، شعر باستانی ایران

استاندارد

180px-Mehmooni2در  سالهای  اخیر شاهد  موجی از توجه شاعران ، بویژه جوانها ، به ترانه و تصنیف سرایی  هستیم. این  گرایش ، با آنکه گاه انتقادهایی را بر انگیخته،اما در مجموع حرکتی مثبت است و می تواند بخش بیشتری از جامعه را به عنوان مخاطب به طرف ادبیات وشعر جذب کند. البته اما و اگرهایی هم در بین هست که باید در جای دیگری بدان پرداخت.آنچه در این یادداشت کوتاه در صدد بیان آن هستیم پیشینه این قبیل سروده ها در فرهنگ باستانی ایران است که به اختصار به آن اشاره می کنیم:

اگر از بعضی ادعاهای مبالغه آمیز بگذریم ،  آنچه در ایران پیش از اسلام رواج داشته علاوه بر سرودهای بومی و فولکلور که نمی توان آن را در رده ادبیات رسمی طبقه بندی کرد، انواع سرودهایی بوده که خنیاگران آن روزگار همراه با آواز و موسیقی اجرا می کرده اند. در آن دوران نه از قصیده و غزل خبری بوده و نه از قطعه و مثنوی و … فهلویات نیز سروده های آهنگینی با درونمایه محلی بوده اند که بعدها با اوزان عروضی تطبیق یافته اند. از روزگاران کهن  متونی چون گاهان (=گاتها) زرتشت نیز برجاست که مثل دیگر متون دینی دارای درونمایه شعری هستند ، اما آنها را نیز نمی توان شعر رسمی دانست ، چرا که متون آسمانی ، علی رغم نزدیکی به شعر و بهره بردن از ابزارهای شعری ، دارای منطق و بیان متفاوتی هستند. همچنین نباید از یاد برد که متون یادشده نیز همواره با آواز اجرا می شده اند و خود کلمه “گاه” (=گام) دارای مفهوم موسیقیایی است.

 اساسا گویا در زبان فارسی واژه ای که معادل دقیق کلمه ” شعر ” باشد وجود ندارد و واژه هایی چون “سرود” و “ترانه” و “بیت” – به فرض فارسی بودن واژه اخیر-  در اصل دارای مفهوم موسیقیایی هستند. واژه هایی چون “چامه” و “چکامه” نیز که بعد از اسلام در مورد غزل و قصیده به کار رفته اند ، علاوه بر اینکه معادلهای دقیقی به شمار نمی آیند از طنین موسیقایی برکنار نیستند.

قالبهای رایج فعلی در شعر فارسی، هنگامی در زبان ما پا گرفتند که ما با عروض و شعر عربی آشنا شدیم و  فارسی دری پس از گذشت بیش از دو قرن ، از حالت یک لهجه محلی بیرون آمد و با پذیرش تحولاتی چون اخذ وام واژه های عربی ، به  زبانی فرهنگ ساز و اندیشه پرور بدل شد و شاعرانی بزرگ چون رودکی و  فردوسی و … به آفرینش شعر در بستر آن پرداختند.

از آنچه به اختصار گذشت، نتیجه می گیریم که شعر کهن ایرانی چیزی از جنس ترانه و تصنیف بوده است.(البته واژه اخیر  در مفهوم ترانه سابقه چندانی ندارد.)و شاید بتوان ادعا کرد که آنچه با فرهنگ دیرینه ما همخونی و همخوانی بیشتری دارد همین نوع سروده و شعر است. نکته دیگری که به اختصار در اینجا  قابل طرح است ، این مورد است که ترانه و تصنیف امروز ما باید به جایگاهی بیندیشد که با پیشینه دیرینه سال و گرانقدر آن و فرهنگی که ملت ما در بستر آن بالیده است ، بیشترین تناسب را داشته باشد.

مضامین گمشده 7

استاندارد
مسیح کاشانی از شاعران و طبیبان دوره صفوی است. او به سال ۱۰۶۶ ه ق در کاشان درگذشته است. برای اطلاع از شرح احوال و آثار او می توان علاوه بر تذکره ها به کتاب آقای امیرعلی آذر طلعت [انتشارات سروش ، ۱۳۷۸] مراجعه کرد. اینک نمونه ای از اشعار او:
کلید کهکشان در قفل گردون
شکستند و کنون در بسته مانده ست!
مگر به گمشدگی خویش را عزیز کنم،
به هر که زود کند گم ، سپرده ام خود را!

جان ما در دل و ما در پی جان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!

در گلشن سودای او چون خار عریانم مبین
آن غنچه ام کز بوی خود دارم گلستان در بغل!

در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیشترند!

نه یوسفیم ولی در زمان این اخوان
کسی که چاه کَنَد بهر ما برادر ماست!

عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود؟!
دیوانه گشتن از نگه اولین خوش است!

تا چند گفتگوی تو بی هوشی آورد؟
کو حیرت وصال که خاموشی آورد

چو کبوتران وحشی همه می رمند از هم
ز فلک به گوش مردم چه صدا رسیده باشد؟!

انس، یک ساعت نمی گیرد دلم با شهر و کوی
شام شهری نیستم، صبح بیابان زاده ام!

گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون می روم چون آفتاب از کشورش!

آن قَدَر بار ندامت به وجودم جمع است
که اگر پایم از این پیچ و خم آید بیرون،

لنگ لنگان درِِ  ِ دروازه هستی گیرم
نگذارم که کسی از عدم آید بیرون!

جنون به رقص در آمد کجاست منصوری
که باز نوبت افشای راز نزدیک است!

ترجمه سروده هایی از ادونیس 4

استاندارد

1946441-mdاگر روز سخن می گفت
مژده شب را می داد.

***

باشد از تنهایی ام بیرون می زنم
اما به کجا بروم؟

***

با هر پرسشی دو نیمه می شوم:
پرسشم و خودم.
پرسشم در پی پاسخ است
و خودم به دنبال پرسشی دیگر!

***

چه کنم با این آسمان
که بر شانه هایم می پژمرد!

***

زندگی اکسیر مرگ است
از این رو هرگز پیر نمی شود!

***

دریا همیشه در خلسه است
از این رو هرگزش ایستاده نمی بینی!

***

اگر دریا بیشه باشد
کلمات هم  پرنده اند!

***

صخره ها
به سرود آبها بی اعتنا هستند.

***

شهابی فرو می افتد
برگی نیز
اما این کجا و آن کجا؟

***

…نسیمی تنبل.
تاب ایستادن ندارد
نمی تواند از این گل دل بکند!

***

روشن ترین برقها
از دل می آیند
چنان که سیاه ترین ابرها!

***

کمتر پیش می آید که ما حقیقت را
جز از لبانی که مرده است بپذیریم!

از دفتر احتفاء بالاشیاء الواضحه الغامضه