گفتیم که ملاحت ، جمالی است به جلال آمیخته و پوشیده در سرادقات جلال! هرگاه زیبایی خاصی را یافتیم که به شکل راز آمیزی به درک آمد ، اما قابل بیان نبود ، با ملاحت روبه رو هستیم. شاید برخی از این سخن این نتیجه غلط را بگیرند که پس ملاحت ریشه در جهالت و نادانی ما دارد ، چرا که ما تا زمانی از چیزی التذاذ هنری می بریم که به راز و رمز آن پی نبرده باشیم و هنگامی که ریشه یک زیبایی را دانستیم ، مثلا پی بردیم که طرف مقابل از چه لوازم و شیوه آرایشی استفاده کرده یا فلان شاعر از کدام شگرد زبانی بهره گرفته ، یکباره زیبایی آن چهره و آن شعر در نظر ما رنگ می بازد و به پدیده ای دست یافتنی بدل می شود!!
این چنین نیست و ماجرا کاملا به عکس است! واقعیت آن است که مقام درک ملاحت ، مقام “جهل” نیست ، چون در غیر این صورت باید جاهلان و عقب ماندگان ذهنی درک بیشتری از زیبایی داشته باشند! مقام درک جمال مقام “حیرت” ، بلکه اوج و کمال حیرت است! و این حیرت نه آن حیرت بدوی است که بر جاهلان و ابلهان رخ می دهد ، بلکه حیرتی است که پس از رسیدن و دیدن و درک عظمت و جلال حاصل می آید. از آن گونه که حافظ می گوید:
عشق تو نهال حیرت آمد وصل تو کمال حیرت آمد
بس غرقه حال وصل کاخر هم بر سر حال حیرت آمد
یک دل بنما که در ره او بر چهره نه خال حیرت آمد…
شد منهزم از کمال عزت آن را که جلال حیرت آمد
حیرت جاهلان پیش از رسیدن و آگاهی و حیرت عارفان پس از شهود زیبایی و رسیدن به خشیت در برابر کمال عزت زیبایی است. به همین علت است که “خشیت” که لازمه درک زیبایی است ، با “علم” تلازم دارد و فرموده اند: “انما یخشی الله من عباده العلماء”( تنها بندگان عالم در مقام خشیت از خداوند قرار دارند.) و بی سبب نیست که ادراک زیبایی همواره برای کسانی مقدورتر است که از نوعی احاطه و آگاهی بر موضوع برخوردارند ، یعنی خود دستی از دور و نزدیک بر آتش ذوق و هنر دارند و دشواری آفریدن یک اثر هنری را از نزدیک لمس کرده اند و می دانند که مثلا نوشتن قطعه ای شبیه به آثار میرزا غلامرضا یا میر عماد و سرودن غزلی از جنس غزل حافظ و…به چه مایه ریاضت و سلوک ظاهر و باطن نیاز دارد!
به طور خلاصه درک ملاحت در نقطه جهل ما شکل نمی گیرد ، بلکه در آنجا به بار می نشیند که ما به شکوه و بی چگونگی حقیقتی پی می بریم ، اما عظمت و هجوم دانایی ما را به حیرت و خشیت دچار می سازد. در مقوله عشق نیز همین گونه است . در عشقهای حقیقی هرچه عاشق و معشوق بیشتر یکدیگر را می یابند و از ناز و نیاز یکدیگر باخبرتر می شوند ، عشق گستره و ژرفای بیشتری می یابد و عاشق هر لحظه جمال و تازگی افزونتری را کشف می کند:
هر نظرم که بگذرد جلوه رویش از نظر بار دگر نکوترش بینم از آنچه دیده ام!
این البته در عشقهای راستین برآمده از درک متقابل است ، نه عشقهایی که از پی رنگی بود!!آن که جز این است تنوع طلبی است که هیجانهای عاطفی را با عشق اشتباه گرفته است!
***
رابطه جمال و ملاحت از میان نسب چهارگانه منطقی ، نه “مساوات” است و نه “عموم مطلق” . در میان این دو مقوله رابطه “عموم من وجه” وجود دارد، یعنی مواردی را می توان یافت که هم مصداق ملاحت باشند و هم حسن ، و مصادیقی را هم می توان نشان داد که تنها یکی از این دو ـ ملاحت و حسن ـ بر آنان صدق می کند. بر این اساس زیبارویانی را می توان یافت که در آنها نمک ملاحت نیست و ملیحانی را می توان سراغ گرفت که با آنکه در اوج اقتدار دل می برند ، چیزی از حسن ، به معنای متعارف آن ،در بساط ندارند!!
افرادی که بدون داشتن چهره به ظاهر زیبا، به واسطه پاکی و صفای باطن شخصیتی کاریزماتیک دارند و در برخورد اول دیگران را مسحور می کنند ، از این دسته اند. ( یکی از راههای ایجاد جذابیت بدون جلوه گری و آرایشهای آن چنانی و توسل به جراحیهای وحشتناک و گرانقیمت و ریاضتهای طاقت فرسا که برخی در قالب رژیمهای عجیب و زیانبار غذایی تحمل می کنند ، کسب سیرت پاک و باطن با صفاست!)البته با کمی دقت ذهنی می توانیم ادعا کنیم که هیچ یک از نسب اربعه منطقی بین ملاحت و زیبایی وجود ندارد ، چرا که یکی از طرفین، یعنی ملاحت، اساسا فرد و مصداق خاصی ندارد و نسبتهای چهارگانه مذکور در منطق ،اساسا تابع و قائم به مصداق اند. به قول علما: فتامل فانه دقیق!!
این بحث ادامه دارد…